3 اسفند 1403 - رمان دونی

Day: 3 اسفند 1403

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 121

        باز خندیدم … و همزمان بغضِ بدی به گلویم نیشتر زد . شهاب گفت :   – ماه جان … چیزی شده ؟ حالت سر جا نیست !   یک قدم به من نزدیک تر شد … و اینبار با صدایی دو رگه ادامه داد :   – نکنه … نکنه این مرتیکه باز مزاحمت شده

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 323

        مرد که انگار سنگینی نگاه یزدان را به خوبی حس کرده باشد ، مچ گندم را رها کرد :     ـ چند ساعت پیش این اتفاق براشون افتاد ؟       یاد آوری هر چیزی که یزدان را به یاد دیشب بی اندازد ، حالش را خراب می کرد و ابروانش را درهم فرو

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 129

        نمی‌دانم چرا اشک‌هایم سر می‌خوردند از روی صورتم. چرا باید نگران یک بوسه اجباری می‌شدم؟ وقتی زمانی به اجبار زندگی تنم حراج می‌شد…؟ فرهاد که از آن روزهای من خبر داشت، چه اهمیتی می‌داد به یک بوسهٔ ناخواسته؟   خودم می‌دانستم این دو مقوله باهم فرق دارند، حکم آسمان‌ریسمان بافتن بود. من از زمان تعهدم به

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 376

        از جا پریدم و دویدم سمت بیرون و با دیدن سورن چشم هام گرد شد…   بین دست های دوتا سرباز تقلا می کرد تا ولش کنن و صدای نعره هاش همه رو به اونجا کشونده بود: -حرومزاده بی ناموس..می کشمت..خودم می کشمت کثافت…   رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدم کاوه قلبم از

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 398

            نگاه خیره‌ی قباد به وضوح روی من سنگینی میکرد، اذیت کردن‌های نیاز که شروع شد، تمام کردن غذایم شد مصیبت. قباد تند تند غذایش را خورد و از جا برخاست.   _ نیاز رو بده من تو راحت غذا تو بخور!   قدردان نگاهش کردم، نیاز را برداشت و برد. بعد از غذا دور

ادامه مطلب ...
رمان جزر و مد

رمان جزر و مد پارت 68

      بعد از نماز مغرب بود که دلم طاقت نیاورد و یه جورایی عذاب وجدانم ولم نمیکرد دیگه رفتم پایین تا حداقل از عالیه خانم یا امیرحسام خبر بگیرم….ولی هر چی گشتم کسی نبود چرا؟؟   مجبور شدم خودم برم سراغش آروم رفتم سمت اتاق و از گوشه ی در نگاهش کردم….. چشمای بسته ش میگفت خوابه و

ادامه مطلب ...
رمان غرق جنون

رمان غرق جنون پارت 99

    _ مهریه رو تعیین کردین؟   سرم پایین بود و فقط صدایشان را میشنیدم. از درون قندیل بسته بودم و از بیرون تنم یکپارچه آتش بود.   به همین سادگی کنار عامر نشسته بودم و تا چند دقیقه ی دیگر قرار بود عقدمان کنند.   همان لحظه ای که «فرشته» از میان لبهایش بیرون پرید، به خودم لرزیدم.

ادامه مطلب ...