چت روم نوستالژی ۷۵
بعضیا اینقدر خوبن که هیچ راهی جز اینکه دوستشون داشته باشی سر راهت نمیذارن؛ بودنشون بهت آرامش میده؛ مثل یه هدیه از طرف خدا؛ اینا اومدن تا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن و نفس کشیدن باشه؛ درست مثل تو!
بعضیا اینقدر خوبن که هیچ راهی جز اینکه دوستشون داشته باشی سر راهت نمیذارن؛ بودنشون بهت آرامش میده؛ مثل یه هدیه از طرف خدا؛ اینا اومدن تا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن و نفس کشیدن باشه؛ درست مثل تو!
رمان بر دل نشسته ژانر: عاشقانه نویسنده: ابهام (مهرناز) همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی رمانی که پیش رو دارید، یک داستان صرفا عاشقانه است و تقدیمش میکنم به کسانی که سالهاست حس ناب عشق از زندگیشان رخت بربسته، باشد که این قصه گرمایی شود بر دلهای سرد عاری
دستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار دردسرم داره . لبخند کجی میزنه و میگه : ولی فوق العاده به نظر میرسی . به سمتش خم میشم و بوسه ای رو لباش میزارم و میگم : خودتم
انا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین . به ساشا گفته بودید که حرفی باهام دارید . سرفه های پی در پیش امانی برای صحبت کردن رو نمیداد. انا سریع لیوان ابی رو سمتش گرفت و گفت
آذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی سهام دارم که با ماهان خریدیمش؛ که سودش و میگیریم و باهاش کارای اون شرکت و راه میندازیم؛ و خداروشکر دیگه الان همه چیز جفت و جوره و ما راحتیم
از ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و ماهان که نزدیکه، براش لباس بگیریم .. _بریم؟ با صدای ساشا سرم و تکون دادم.. باهم به داخل پاساژ رفتیم و دستم و گرفت به سمت مغازه شیکی برد.. درهمون
_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این بدبختی و دردسر و تموم کنید. با طولانی شدن سکوت عسل خواستم چیزی بگم که آروم گفت: باشه با گفتن منتظرتم؛ تماس و قطع کردم گوشی و انداختم رو میز..
بعدم بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم راه افتادم برم که ، قدم اولم به دوم نرسیده صدای مسعود به گوشم رسید: دخترم! برگشتم سمتش و با مکث گفتم : دیگه هیچوقت بهم نگو دخترم . از این رابطه پدر دختری اوقم میگیره یه کم صبر کردم ولی بعدش سریع حرکت کردم و بی توجه به صدا زدناش از شرکت
چپ چپ نگاش کردم و گفتم: با من که نبودی احیانا؟! چونش و خاروند و گفت: نه بابا صداش و اورد پایین و گفت: هدیه رو میگم کلا کرمـ….آخخخخ با ضربه ای که هدیه تو سرش زد حرفش نصفه موند و به جاش با درموندگی گفت: چرا میزنی آخه عزیزم؟ مثل خودش گفت : پس امشب دارم برات عزیزم آرشام
با توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم و با دیدن رعنا و بهزاد رو به ماهان گفتم: بریم پیش بچه ها سوالی گفت: کجان؟ با اشاره به سمتی که نشسته بودن سری تکون داد و به سمتشون
کلید انداختم بریم تو خونه که با صدایی همونجا متوقف شدیم _عسل برگشتیم و با دیدن آرشام و هدیه لبخندی روی لبمون نشست عسل پرید بغل هدیه و منم با ارشام مشغول سلام و احوال پرسی شدم بعد از یکم خوش و بش کردن و ابراز دلتنگی همگی رفتیم تو خونه.. ” عسل” مشغول چایی ریختن بودم که هدیه اومد
_پس مدارک کافی، هست برای اینکار؟ _اره ولی خب قطعا تنها نبوده و یکی تو شرکت هست که بهش کمک میکنه چون اصلا چنین چیزی ازش بر نمیاد سری برای بهزاد تکون دادم و رفتم توی فکری که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده یعنی ممکنه کاره دایی فرید یا دایی فریبرز باشه؟!! نمیدونم باید مطمئن بشم بعد. نگاهی به ساعت
یه چشم غره دیگه بهم رفت و روشو گرفت ، منم دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم _شما رشته اتون چی بوده؟ با صدای ساشا که طرف صحبتش ماهان بود سرمو بلند کردم _من رشته ام معماریه و الانم با یکی از دوستان چند سالی هست یه شرکت زدیم. _چه جالب! اتفاقا عموم یه پروژه ای داره که
نشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس? خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با ورود ساشا ماهم از جامون بلند شدیم و سلام دادیم . خواست جواب بده که با دیدن ماهان ابروهاش بالا پرید و با تعجب به من نگاه کرد که دستمو