رمان نبض سرنوشت پارت۴۱
کلید انداختم و در رو باز کردم . همینکه رفتم تو با بوی غذایی که تو کل خونه پیچیده بود چشمامو بستم و لبام به لبخندی باز شد. _سلام با صدای عسل چشمامو باز کردم دهنمو باز کردم جوابشو بدم که با دیدنش همونجوری ماتم برد.. باورم نمیشد این عسل باشه..با اون لباس بنفشی که یه وجب از زانوش بالاتر