رمان آخرین بت پارت 7
حنا دستهایش را روی لبهایش گذاشته بود و میگریست. اینبار نه برای خودش که احد را از دست داده و برای همیشه از دیدن چشمهای پر ایمانِ امیرمهدی محروم مانده بود. ایندفعه، فقط برای دلِ آنها گریه کرد که آن شب، در میان کوهستانهای شمال و وهمِ مرگ، چقدر تنها بودند. برای آنها، دردناکتر از هروقتی گریه