رمان آس کور Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آس کور

رمان آس کور

رمان آس کور پارت 195

        مگر یک روح چقدر توان و ظرفیت داشت که ضربات این چنینی را آن هم پشت سر هم تحمل کند و از هم نپاشد؟   مگر اوی بیچاره چقدر جان داشت که تمام حقایق زندگی اش را جمع کرده و یک جا به خوردش میدادند؟   حال عجیبی داشت. شوکه؟ نه… شوکه نبود. در این چند

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 194

  خنده هایش را که کرد نفس عمیقی کشید.   _ ای من شانستو گای*یدم بچه، یه شب یه جایی بود که نباید… همون شب، همون شب کذایی زندگیشو عوض کرد. ای توله سگ بخت برگشته، تشنه شدنت چی بود نصفه شبی؟! پاشد رفت تو اتاق مامان و باباش که بگه تشنشه، که اونام مثل همیشه با هر قلپ آبی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 193

          _ این داستانی بود که اون بچه هر روز و هر شب با خودش تکرار میکرد تا پدر و مادرشو اینجوری به یاد بیاره. تا یادش بره که مامان و باباش نخواستنش. تا یادش بره بچشونو، پاره ی تنشونو، دوست نداشتن و گذاشتنش سر راه… تا فکر کنه مامان و باباش بیچاره بودن، فقیر بودن،

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 192

          _ تا حالا داستان اون زن و شوهری که بد موقع فهمیدن قراره بچه دار بشن رو برات گفتم؟   در آغوش حامی لرزید و چشمانش سیاهی رفت. حامی اش برای قبول نکردن آن خبر به هر چیزی چنگ میزد.   عقلش را دست به سر کرده و با دیوانگی میخواست اتفاق شوم امروز را

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 191

          _ حامی پسرم…   کف دستش را مقابل پدرش گرفته و عصبی خندید.   _ الان نه، میخوام با زنم تنها باشم… بیرون.   _ حالش خوب نیست، بذار یکم آروم شه بعد…   از گوشه ی چشم به بردیا زل زده و بی حرف نگاهش کرد. بردیا سری به تاسف تکان داده و دست

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 190

          کسی متوجه منظورش نشد. تمام سالهای زندگی اش از آن دخترک چشم رنگی متنفر بود اما هیچکس از این تنفر خبر نداشت.   او دلیل خودش را برای این نفرت داشت، دلیلی که برای بقیه قابل قبول نبود.   همان دختر چشم رنگی مرده باعث شده بود که از تمام دختران چشم رنگی دنیا متنفر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 189

    حاج آقا دست یخ زده ی حاج خانم را گرفته و همراه دست خودش، روی موهای سراب گذاشت.   گونه اش را هم همانجا فشرد و بینی بالا کشید. تکخندی زده و با آرامش چشم بست.   _ نمرده عزیزم، همینجاست… این همه وقت جلوی چشممون بوده و نفهمیدیم…   حالا نوبت دیوانگی حاج خانم بود. ناباور و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 188

    هق هق مردانه اش پلک های سراب را از هم فاصله داد و گیج و حیران به چشمان سرخ حاج آقا زل زد.   آن احساس پدرانه ای که در نی نی چشمان حاج آقا موج میزد، با تمام نگاه های قبل از اینش فرق داشت.   حتی دخترکم گفتنش، باباجان گفتنش…   قبلا هم حسی پدرانه نسبت

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 187

    _ اوف اینجا رو ببین   سراب لبهایش را محکم به دندان گرفته بود تا صدای ناله هایش به بیرون از اتاق نرسد.         _ حامی… نمیتونم صدامو کنترل کنم، یکم آروم باش…   حامی بی توجه به لحن پر از خواهش او       دستش را به کمر شلوار سراب رساند.    

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 186

        زمزمه ی زیرلبی اش را بردیا هم شنید و با نفسی حبس شده پلک هایش را روی هم فشرد.   حتی دلش نمیخواست یک ثانیه هم خودش را جای حاج آقا بگذارد. کاش قلب پیر و از کار افتاده اش این اتفاق را تاب می آورد.   حاج خانم از دیدن کمر خمیده ی همسرش دلشوره

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 186

    زمزمه ی زیرلبی اش را بردیا هم شنید و با نفسی حبس شده پلک هایش را روی هم فشرد.   حتی دلش نمیخواست یک ثانیه هم خودش را جای حاج آقا بگذارد. کاش قلب پیر و از کار افتاده اش این اتفاق را تاب می آورد.   حاج خانم از دیدن کمر خمیده ی همسرش دلشوره گرفت. حس

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 185

        _ مزخرف نگو مرد حسابی، غیر ممکنه…   رنگ به رو نداشت، تمام حلقش مزه ی زهرمار گرفته و به زحمت نفس میکشید اما هنوز هم میخواست زورهای آخرش را برای نپذیرفتن این اتفاق بزند.   اما زور زدن هایش شبیه دست و پا زدن در اعماق اقیانوس بود. غرق شده بود و دیر یا زود

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 184

    درست همان لحظه ای که حامی سراب را قفل آغوشش کرده و لبهای شیرین تر از قندش را با جان و دل مزه میکرد، بردیا با برگه ای که میان انگشتانش در حال مچاله شدن بود، با ظاهری آشفته و فکری مشغول وارد خانه شد.   بدون سلام و احوال پرسی، حتی بی توجه به بحث جدی ای

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 183

        اما حامی گوشش بدهکار نبود و مدام از کار اشتباه پدرش میگفت. آنقدر که سراب را کلافه و صدایش را درآورد.   _ وای وای، مرد انقدر خاله زنک نوبره به خدا! پاشو برو بیرون مغزمو خوردی حامی، برو بیرون تا یه بلایی سرت نیاوردم!   حامی تای ابرویی بالا داده و گوشه ی لبش طرح

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 182

        سراب که متوجه نگاه خیره ی یاشا شده بود، معذب تکانی خورده و زیر گوش حامی پچ زد:   _ کمرم درد میکنه، میشه بریم اتاق یکم دراز بکشم؟   حس میکرد همه او را مقصر این ماجرا میدانند‌. میخواست هر چه زودتر از مقابل چشمانشان محو شود.   کاش راغب پدرش نبود. خواه ناخواه تمام

ادامه مطلب ...