رمان آس کور پارت 209
حاج آقا خودش را کنار او رسانده و موهای خیس از خونش را عقب راند. صورتش را میان انگشتان لرزانش فشرد و هق زنان نگاهش را معطوف به خود کرد. _ قربونت برم بابا، چه بلایی سرت اومده؟ سراب جانم، دخترم… نگاه بی روح سراب به چهره ای آشنا افتاد و قلبش گرم