رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 44

        وجود رستا کمی آرام شد اما نخواست نشان بدهد که کوتاه آمده…!!!   -توجیه خوبی نیست امیر…. اگه یکی به قول خودت نامحرم بیاد دست من و بگیره تو چیکار می کنی…؟!     امیر از کوره در رفت و یک قدم بلند سمت رستا برداشت. خشم داشت و به سختی داشت خودش را کنترل می

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 43

        آخرین ظرف را هم توی کابینت گذاشت و سمت سایه برگشت. -وای کمرم شکست… چقدر ظرف بود…؟!     سایه هم کمر راست کرد و با غرولندی گفت: این خودشیرین یهو کجا رفت…؟!     رستا حواسش جمع شد. نگاه سایه کرد و بلند شد… از آشپزخانه بیرون رفت و سرکی توی سالن کشید اما مونا

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 42

        عماد با نگاهی خاص براندازش کرد. البته حاضرین حتی خود ملیحه خانوم هم کنایه توی حرفش را گرفت و گفت: صد درصد شوهرش مرد خوشبختیه که ببینه تو این دوره زمونه حیا و نجابت چیز دیگه ایه…!!!     رستا نیشگونی از پهلوی سایه گرفت و با حرص گفت: این تا دختر زشت رو به امیر

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 41

      امیر کنارش رفت و درست پشت سرش قرار گرفت… از توی آینه با شیفتگی نگاهش کرد… موهایش را به پشت سرش برد و جای کبودی روی گردنش را طرف آینه چرخاند و سپس رویش را بوسید…   -من چطور شب رو بدون تو سر کنم رستا…؟!   رستا چشم بست و سعی کرد نفس های عمیق بکشد

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 40

        از رستا جدا شد و نگاهش به اشک گوشه چشم دخترک خورد و قلبش درد گرفت…   رستا سعی کرد جدا شود اما امیر نگذاشت… -کجا…؟!     رستا دستش را روی گردنش گذاشت و با چشمانی اشکبار آخی از دهانش خارج شد که امیر دستش را پس زد و نگاه گردنش کرد…   رد دندان

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 39

      امیریل وا رفت. دوری کرده بود تا برچسب سواستفادگی به پیشانی اش نخورد. وگرنه از خدایش بود این عروسک را صاحب شود و در مالکیت خود دربیاورد…!!!     -چه ربطی داره…؟!   رستا رو به رویش ایستاد… -ربطش و تو بگو… چطور ادعا داری زنتم و نمی دونی وظایفت در مقابل زنت چیه…؟!     امیر

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 38

        رنگ از رخ رستا پرید. -رفت سایه… پیامم رفت…!   سایه با تعجب نکاهش کرد. -چه پیامی…؟!     رستا لب گزید. -مرتیکه خر…!   چشمان سایه درشت شد. -این و دیگه از کجا درآوردی…؟!     لب برچید. -فقط خواستم حرصم رو خالی کنم ولی رفت سایه حالا چه خاکی تو سرم بریزم…؟!    

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 37

      نفس در سینه اش حبس شد. لحظه ای رستا حساب برد…. آب دهان فرو داد. -نکردیم…. یعنی سکس نداشتیم…!!!     سایه با حرص و عصبانیت نگاهش کرد. -یعنی رستا خاک تو سرت که عرضه اینم نداشتی…!!! اصلا اون امیر دیوونه چطوری تونست ازت بگذره…؟!     رستا نفسش را آزاد کرد. -یه شورت لامبادا سفید پوشیدم

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 36

        لبش را کوتاه بوسید و جدا شد. نگاهش را به چشمان روشن و پر آب دخترک داد. -یه قطره اشک بریزی من می دونم و تو…؟!     بغض رستا شکست و هق هقش هوا رفت…! -خیلی… بیشعوری امیر… تنهایی… ترسیده… بودم…!     امیر دوباره در آغوشش کشید و روی موهایش را بوسید. -خیلی خب

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 35

        با دیدن من حرف در دهانش ماند. نگاهش از بالا تا پایین اندامم رفت و برگشت.   لبخندی به رویش زدم و دستی توی موهایم کشیدم… خرامان سمتش قدم برداشتم. نگاهی بهش انداخته که لباس پوشیده و آماده بیرون رفتن بود…   -به سلامتی جایی تشریف می بردین…؟!   بی هوا بازویم را گرفت و سمت

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 34

        امیریل جا خورد… -انگار دیشب بهت خوش گذشته…؟!   نیش رستا باز شد. -هوممممم دوسش داشتم… خوب بلدی..!     امیر خندید اما می دانست اگر همین طور ادامه دهد این دفعه دیگر کار به جاهای باریکتری می کشد…   خودش را بالا کشید که دخترک چشمانش درشت تر شد و همراه مرد بالا آمد…  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 33

        نفس های کشدار مرد نشان از حال خرابش داشت و مکثش پای قولی بود که به ستاره خانوم داده وگرنه همین امشب دخترک را به زیر خودش می کشید.     ولی در برابر این فتنه مقاومت سخت بود. دل به دلش داد. -مثلا چطوری می خارونی…؟!     چشمان دخترک پر از شراره های آتش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 32

        ایرج خان تنها خیره نگاهش کرد و حرفی نزد… پارسا خان که شاهد حرف هایشان بود، گفت: به نظرم درخواست منصفانه ایه ایرج خان…؟!     ایرج خان سر تکان داد. -قبوله ولی کوچکترین مشکلی نباید پیش بیاد…؟!   امیریل دوست داشت گردن مرد را بشکند و چقدر سخت بود، حفظ ظاهر کند. -هیج مشکلی پیش

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 31

        رستا گردنش را بالا کشید. نگاهش که به چشمان سرخ مرد افتاد. حالتش جور عجیبی بود که باعث شد قدمی به عقب بردارد که امیریل بازوی چپش را محکم چسبید که دخترک از درد ناله ای کرد و حواس مرد سمت بازویش رفت…     سر سمت بازویش چرخاند و با دیدن کبودی بزرگ بازو و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 30

      رستا متعحب گفت: چرا همچین می کنی…؟!   امیر با حرص نگاهش کرد. -بهترین کار و کردم…!   -امیر اصلا کارت درست نیست اصلا به تو چه که کی بهم زنگ زده…؟ گوشیم رو بده…؟!     امیر زیر دستش زد. -نمیدم و همه چیزت به من مربوطه…!!! اصلا این مرتیکه چرا باید راه با راه به

ادامه مطلب ...