رمان بر دل نشسته Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بر دل نشسته

رمان بر دل نشسته پارت آخر

گیج بودم که گفت _تو این پونزده روز به اندازه شش ماه هروئین ریختم تو خونش.. ولی خیلی سگ جونه هر کی بود سنکوپ میکرد و با لبخند پیروزی پاشد رفت وایساد سرجاش.. از درک و هضم کاری که با مهراد کرده بود عاجز بودم یا شایدم نمیخواستم باور کنم که با درد به جلال گفتم _مهرادو معتاد کرده؟ اونم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۴۱

منو محکم تو بغلش کشید و سرمو بوسید و گفت _شوهرت فدای اون زبون شیرینت بشه دلبر کمی تو بغل هم موندیم و عاشقانه زل زدیم به هم.. به شونه های لختم و ملحفه سفیدی که تا روی سینه مون کشیده بودیم نگاهی کرد و زمزمه کرد _دیگه رسما زنم شدی، به من تعلق داری.. با همه روح و جسمت

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۴۰

خرید جهیزیه من مثل برق و باد انجام گرفت چون دقیقا میدونستم چی میخوام و از کجا میتونم پیدا کنم.. وقتی در عرض کمتر از یکهفته همه وسایلمو خریدم یاد حرف مسیح افتادم که میگفت پول همه چیزو نمیتونه حل کنه، ولی خیلی چیزها رو میتونه سهل الوصول بکنه.. وقتی با شوق و ذوق تو یه ساندویچی وسط شهر، ساندویچ

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۹

نفس بعد از خواستگاری، بابام گفت که از مهراد خیلی خوشش اومده و عالیه که یک مردی صلابت و اونهمه عشق رو یکجا داشته باشه.. رفتار مثل همیشه پر جذبه و طرز صحبت قاطع و محکم مهراد با اون صدای تاثیرگذارش، کار خودشو کرده بود و بدجور قاپ بابامو دزدیده بود.. بابام از مادرش خواست که مراسم بله برون رو

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۸

مهراد تازه از بیمارستان مرخص شده بودم و اون دو روزی که بستری بودم برام مثل دو ماه گذشته بود.. از ترسم به نفس زنگ نزده بودم و اونم وقتی زنگ زده بود خوشبختانه زود قطع کرده بود.. میترسیدم صدای پیج کردن دکترا رو بشنوه و بفهمه بیمارستانم.. به اندازه کافی غم و غصه داشت و دلم نمیومد درد منم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۷

نفس نمایشگاه عالی برگزار شده بود و مهراد برام گزارش زنده تصویری داده بود.. تابلوهامو روی دیوار نمایشگاه نشونم داده بود و هر دومون از دیدنشون احساساتی شده بودیم.. تابلوهایی که هر کدومشون یه خاطره بودن برامون و الان برای کار خیری به فروش میرفتن مهراد پریشون و بیحوصله بود و با خواهش و اصرار راضیش کرده بودم بلند بشه

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۶

لبامو کشید تو دهنش و طولانی و محکم بوسید و بوسید و بوسید.. انگار اونم داشت زجری که تو این دو سه روز کشیده بود رو تلافی میکرد.. وقتی هردومون نفس کم آوردیم بالاخره لبامونو از هم جدا کردیم و پیشونیمونو چسبوندیم به هم.. آروم گفت _رفتی چمدون خریدی دل منو خون کردی گفتم _دست دختره رو گرفتی تو دستت،

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۵

از عشق هم مست بودیم.. که با یه تلفن مستی از سرم پرید.. مهراد رفته بود شرکت و من داشتم به گلم آب میدادم که تلفنم زنگ زد، شماره نیوفتاده بود و وقتی جواب دادم از شنیدن صدای افشین و از اینکه فراموشش کرده بودم به خودم لرزیدم.. چطور یادم رفته بود که با جون مهراد تهدیدم کرده.. کلافه گفتم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۴

به زمان نمایشگاه نزدیک میشدیم.. سه تا تابلو مونده بود تا بشه ده تا.. داشتیم به موضوع تابلو فکر میکردیم که مهراد گفت _یادته وقتی رفتیم پولونزکوی، گفتی دوست داری شبو اونجا بمونی؟ _آره، یادمم هست که یه شرلوک هولمز تیز زود فهمید که بخاطر شب تنها موندن باهاش تو چادر، قید موندنو زدم خندید و گفت _ما اینیم دیگه،

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۳

۱۱۰) هول شد و گفت _وای مهراد چی میخوای بگی بهشون؟ چه عجله ای داری گفتم _میخوام به مامانم بگم که بالاخره به آرزوش رسید و میخوام ازدواج کنم گوشیمو از جیبم درآوردم و از واتس اپ زدم روی تماس تصویری با مادرم.. تو اینهمه مدت ندیده بود با مادر و خواهرم حرف بزنم، چون دیر به دیر اونم وقتی

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۲

فقط شنیدم که زمزمه کرد _سوخت… نفس با دلی پر از کینه به مهراد، رفته بودم به جشن نامزدیش، و با دلی عاشق تر، همراه مهراد از اون خونه خارج شدم.. این مرد همیشه معادلاتمو به هم میریخت.. با دیدنم چنان آشفته شد که انگار آب سردی ریختن روی دلم و خنک شد، نگاهش نمیکردم و وجودش رو نادیده میگرفتم،

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۱

۹۸) وقتی جریان نامزدی رو می شنید، چه میکرد.. بعد از دیشب و اونهمه نزدیکی، چطور میتونستیم از هم جدا بشیم.. با فهمیدن قضیه، چطور میتونستم توی چشماش نگاه کنم، باید قبل از اینکه بیدار میشد فرار میکردم از اونجا.. من آدمِ از بهشت رانده شده بودم.. از خونه زدم بیرون و رفتم شرکت، نگهبان از دیدنم اونموقع صبح تعجب

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۳۰

۹۵) همونطور سر به زیر گفتم _نه، تو برو بخواب _دیگه اینقدر غریبه شدم که بهم نمیگی چرا تو این حالی؟ سرمو آروم تکون دادم به معنی نه.. گفت _میخوای کمی پیشت بمونم؟ با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم _برو نفس آهسته پا شد از اتاق رفت بیرون.. آهنگ نگارم حجت اشرف زاده رو پلی کردم، آهنگ محبوب

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۹

چیزی نگفتم و روی یه صندلی نشستم بدجوری گیر افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش.. اگه فقط ملاحظه حال اسین رو میکردم و از ترس روانی شدنش باب میلش رفتار میکردم، یه وقتی به خودم میومدم که داشتم بچه مونو نام نویسی میکردم برای مدرسه.. اگه هم کاملا بی تفاوت اسین و خانواده ش رو ول میکردم

ادامه مطلب ...

رمان بر دل نشسته پارت ۲۸

بعد از اونروز اونم دیگه حرفی نزد، گرفته و سردرگم بود بخاطر تغییر ناگهانی رفتار من.. انگار هر دومون منتظر اتفاقی بودیم، تا اینکه اون اتفاق افتاد و یه روز عصر اسین بی خبر اومد خونه.. نفس درو براش باز کرد و از دیدنش تعجب کرد.. کمی قبلش با اسین تلفنی صحبت کرده بودیم و بهش گفته بودم که تو

ادامه مطلب ...