رمان بر دل نشسته پارت آخر
گیج بودم که گفت _تو این پونزده روز به اندازه شش ماه هروئین ریختم تو خونش.. ولی خیلی سگ جونه هر کی بود سنکوپ میکرد و با لبخند پیروزی پاشد رفت وایساد سرجاش.. از درک و هضم کاری که با مهراد کرده بود عاجز بودم یا شایدم نمیخواستم باور کنم که با درد به جلال گفتم _مهرادو معتاد کرده؟ اونم