تکانی به پاهای خشک شده ام دادم. جعبه ی کوچک دکتری ام حالا به درد می خورد. پرده توری را کنار زدم و با دیدن روی هم افتادن دمپایی ها پوزخندی کنج لبم جا خوش کرد. عمه همیشه می گفت: ” کج و کوله شدن کفش ها یعنی یکی…
– مگه نگفتم در و باز بذار! پاهایم را در آغوش کشیدم. – بیا پایین یکی می بینتت. حرفم تمام نشده روی زمین پرید. برای او هیچ در و دیواری مانع نبود. – چیزی نشده که آبغوره گرفتی… پشت دستم را روی صورتم کشیدم. – اگه عمه به بابا…
دیوارهای خانه کاری که مستان نمی کرد را می کردند. پا روی خر خره ام گذاشته و می فشردند. بی تاب کمی در جایم جا به جا شدم. فرش دست بافت خانه ی حاجیه خانم مثل همیشه لب هایم را کش نمی داد. حالا این خانه با تمام وسایل…
بعید بود نداند با یادآوری گذشته هر لحظه قلبم را می فشرد. خاطرات خوشی که در این چند روز گذشته حسابی پا روی خر خره ام گذاشته بودند. – نبودی، ول کردی رفتی یادته؟ ا…اون روز، اون روز صبح تا شب تو همین خیابون پشت اون پل منتظر اومدنت…
تردید را کنار گذاشتم. با این که گفته بود اما سر و صدای طبقه ی پایین استرسم را بیشتر می کرد. خانه ی حاج فیضی و این ماجراها!… من آن ها را نابود کرده بودم اما جواب پس دادن به بقیه آسان تر از جواب پس دادن به خودم…
نامحسوس نیشم شل شده بود که صدای محمدابراهیم لب هایم را بهم دوخت. بار اول بود بلندتر از حد معمولش حرف می زد. دو برادر کاملاً متضاد هم بودند، همان قضیه ی قطب های ناهمنام آهن ربا… – زنگ زدم پلیس پیداش می کنن آروم باش حاج خانم بلایی…
– عروس فراری شده سوار گاری شده… گفت و قهقهه ی بلندش شانه هایم را بالا انداخت. زیادی سرخوش و نترس بود و البته اعصاب خورد کُن… – می شنوی؟ دستش را کنار گوشش گذاشت و سرش را کمی به سوی پنجره مایل کرد. – تو رو میگنا، عروس…