رمان بگذار اندکی برایت بمیرم Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 89

        هاج و واج سرم را از روی گوشی بلند کردم. سایه ابرو بالا انداخت. -چیه عین بز من و نگاه می کنی، کی پیام داده…؟!     با همان حالت لب زدم. -امیره… میگه پشت درم، بیا بازش کن…!     ابتدا بهت زده نگاهم کرد و بعد خندید. -من دارم میرم بخوابم، تو هم بهتره

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 88

        خاتون اشک گوشه چشمش را پاک کرد. -الهی فدات بشم مادر… دردونه قشنگم الهی خوش بخت بشی…!     حاج یوسف لبخند پهنی روی لبش نشسته و نگاهش پدرانه و مهربان بود. -بالاخره دختر خودم شدی…!!!   مامان ستاره بلند شد و با گریه سمتم آمد… -باورم نمیشه داری عروس میشی…!     بغلم کرد و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 87

        رستا دست به کمر گردنی تاب داد. -نه بابا حالا شد تمکین…؟!   امیر از ناز و ادایش خوشش آمد. رستا همینقدر تخس و دلبر بود. چطور می توانست ببیند جواد بهش چشم دارد و ابراز احساسات هم می کرد…!   -به هرحال زنمی… فرقی نداره در هر صورت هر وقت بخوام باید تمکین کنی…!  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 86

        رستا گیج و خنگ نگاه حاج یوسف کرد و باز هم سر درنیاورد که منظور از اصل مطلب دقیقا چیست…؟!   سایه هم آمد و کنار رستا روی صندلی نشست و لبخند ژوکوندش را هم حفظ کرده بود.     ستاره نظری به دخترش انداخت. -لطف دارید حاجی، بفرمایید صاحب اختیارید…!   حاج یوسف بسم الله

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 85

        -نیما بهادری دانشجوی ارشد مدیریت دولتی نام پدر حسین بهادری بدون هیچ سو سابقه ای، در حال حاضر داره زندگیش رو می کنه…!     امیریل با اخم هایی درهم خیره ستوان محمدی با کنایه گفت: البته زندگی بسی شرافتمندانه….! کثافط معلوم نیس چندتا دخترو بدبخت کرده…؟!   -جناب سرگرد نیما بهادری با یه نفر قرار

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 84

        رستا نیشش داشت می رفت باز شود که به سختی جلوی خودش را گرفت. با تعجب نگاهش کرد که آقا جواد ادامه داد… -ولی… ببخشید… یکم رک میگم… یکم پوششتون نامناسبه…!     نیش نیامده رستا درجا برگشت و اخم هایش در هم شد. -نامناسب یعنی چی…؟!     آقا جواد باز دستی روی سر نیمه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 83

        سایه چشم درشت کرد. -امیر باید انتخاب کنه به تو چه….؟!   رستا آنقدر داغ کرده بود که نمی فهمید چه می گوید. -همه چیز امیر به من مربوطه…. ما هنوز بهم محرمیم… من اجازه نمیدم اون حتی با مونا حرف بزنه…!     -وا تکلیف خودت و ما رو معلوم کن…چند چندی با خودت…؟!  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 82

        رستا دستی روی لبش کشید و با یادآوری خشونت امیر با درد چشم بست… -مرتیکه انگار از سر قحطی برگشته…هرچی داشتم و نداشتم از جا کند…!!!   اما راضی بود… به اینکه امیر برایش این گونه بال بال میزد راضی بود.   از آشپزخانه بیرون زد و امیر را در کنار سایه دید… جلو رفت و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 81

        رستا فکش را با دستش کمی ماساژ داد… قدمی عقب رفت و با حرص خیره امیر شد. دست به کمر با پررویی و تخسی ابرو بالا انداخت.   -به همین خیال باش که بگم چشــــــــــــــــــــم…. آقا اصلا دوست ندارم زنت بشم، زوره…؟!     امیر مات پررویی اش شد. این دردانه نمی دانست یا می دانست

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 80

        -باید حرف بزنیم…!   رستا یه خود آمد و اخم کرد. -فعلا کار دارم…!   امیر یل نگاهی به پسر کرد و خیلی دقیق و موشکافانه او و رفتارش را زیر نظر داشت…     پسر خودش را جلو انداخت. -آقا ولش کن داری اذیتش می کنی…!   امیر خیلی جدی گفت: تو دخالت نکن…!  

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 79

        سایه ابرو بالا انداخت. – عه تو که از امیر خوشت نمیومد…؟!   رستا خودش هم نمی فهمید چه مرگش شده که داشت فرار می کرد وگرنه او عاشق امیریل بود… -راه رو اشتباه رفتم سایه…!     سایه متوجه نشد. -میشه یه جوری حرف بزنی منم بفهمم…!   رستا نگاه پر اشکش را به سایه

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 78

        حاج یوسف ابرویی بالا انداخت. -پس یه کاری کردی…؟!     امیر اخم هایش بیشتر درهم شد. -حاجی بین من و خودشه…!!! دخترتون یکم که نه زیادی لوس و نازنازیه…!!!     دخترتون رو چنان با کنایه گفت که حاج یوسف خندید. -یعنی فقط ما لوسش کردیم یعنی خودت هیچ تقصیری نداری…؟!     امیر جدی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 77

        این بار دیگر ستاره هم خنده اش گرفت… -بیچاره اون مردی که می خواد تو زنش بشی… اصلا موندم اونا از چی تو خوششون اومده…؟!     رستا قری به سرو گردنش داد… -اولا که خوشگلم ستاره جون… این حجم از زیبایی چشمشون رو کور کرده…!   سپس سینه ای لرزاند و ادامه داد… -می دونی

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 76

        عماد وا رفت. -اما رستا کم مونده بود سر اون قضیه مونا رو بکشه…! رستا دوست داره…!!!     امیر لحظه ای خنده اش گرفت. -دوسم داره ولی لجبازه…! یه خواستگار سمج داره که بد خاطرشو می خواد…!     چشمان عماد درشت شد. -خواستگار…؟! صحبتی نبود که…؟!   امیر از حرص کمی دیگر آب خورد

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 75

        نازنین به دفاع از امیرعلی گفت: یبس نیست من روم نمیشه وگرنه وقتی شروع کنه به بوسیدن دیگه ول کن نیست…!   سایه مبهوت گفت: دختری هنوز…؟!   ابروهای نازنین بالا رفت. -نباید باشم…؟!   سایه متعجب خندید… -دمش گرم خیلی خودداره….نه خوشم اومد..!!!   عصبانی از موضوعی که راه انداخته بودند، ظرف های ماست و

ادامه مطلب ...