اجتماعی Archives - صفحه 2 از 3 - رمان دونی

برچسب: اجتماعی

رمان سکوت قلب‌ پارت ۲۷

سکوت‌ قلب: خودم را در آینه می‌بینم. چشم سیاه رنگم یا سایه نارنجی و خط چشم زیبا تر از هر زمان شده است! موهای جلویم را فر کرده ام و بسیار زیبا سمت چپ صورتم را احاطه کرده اند. لباس ساده ی نارنجی رنگی به تن کرده ام. از ظاهر خودم راضیم. آرتین صدایم می‌زند. برمی‌گردم و برادرم را در

ادامه مطلب ...

رمان سکوت قلب پارت ۲۵

جلوی در دانشگاه منتظر هیوا بودم. هرچه زنگ میزدم جواب نمی‌داد. دیگر کم کم داشتم عصبی می‌شدم. مرا مسخره خودش کرده؟ داشتم سمت آژانس دانشگاه می‌رفتم که یکی را کرایه کنم که صدای بوق ماشین هیوا من را سر جای خودم نشاند. شاکی از همین فاصله نگاهش کردم. با بوق دیگرش و تکان دادن دستش پوفی کردم و سوار ماشینش

ادامه مطلب ...

سکوت قلب پارت ۲۴

لبخند می‌زنم. دختر راحتیست برایش مهم نیست که اینگونه اورا ببینند انگار خودش در اولویت است که الان خسته است و تمام تلاشش رسیدن زود هنگام به خانه اش است. وقتی به از ساختمان دانشگاه خارج می‌شویم از من خداحافظی می‌کند و می‌رود. میخواهم اسنپی بگیرم که پیامی بالای صفحه می‌آید. بازش می‌کنم. هاکان. گفته امروزم چگونه بوده ؟ بخواهم

ادامه مطلب ...
رمان عروسک پارت 4

رمان سکوت قلب پارت ۲۳

پدرم واقعا مردانگی کرد که اجازه داد. کاش من هم انقدر خوش شانس بودم اما می‌دانم که آقاجون بیخیال نخواهد شد! انقدر که زیر بار نمی‌رود نوه عزیز دردانه اش چه کارها که نکرده است. کاش پدرم هم زیر بار نرود! واقعا خسته شدم… لیوان را به سمتش می‌گیرم. آرام تشکر می‌کند و لیوان را می‌گیرد. – هر چقدر هم

ادامه مطلب ...

رمان سکوت‌ قلب پارت ۲۲

این اولین بار است تنها سفر می‌کنم. آن هم با هواپیما! صندلی کنار پنجره افتاده بودم و از شانس خوبم دختری تقریبا بیست و هفت هشت ساله کنارم بود. در طول راه انقدر حرف زد که ترس از ارتفاع و حالت تهوع اولیه را به کل يادم رفت! – تقریبا نیم ساعت دیگه فرود می‌آیم. راستی چرا اومدی تهران! لبخندی

ادامه مطلب ...

رمان آشوب پارت۸

#پارت۳۱ #آشوب وارد پذیرایشان میشود، صدای اف اف خانه بلند میشود. سریع کنار پدرش می ایستد ،ومادرش با تحسین نگاهش میکند. آشور در ورودی را باز میکند ،وکنار مادرش می ایستد . خنده اش میگیرد انگار غریبه هستند ،خیلی رسمی ایستاده اند. آشور با دیدن لبخندش سری با نشانه تأسف تکان می دهد ومیگوید: -نچ نچ ،نیشتو جمع کن زشته

ادامه مطلب ...
رمان صیغه استاد پارت 35

رمان آشوب پارت ۶

#پارت۲۴ #آشوب +آشوب؟! با آشور،حرف میزنی دیگه؟!….. گوشت کنار دستش را محکم میکشد . جایش درد میکند ،اما در مقابل درد دلش چیزی نیست. شروع به صحبت میکند: -چی بگم ؟!…. بهش بگم …آشور خواهرت کم اورده …همه اش تظاهر بوده … از بختش از پیرشدن داخل اوج جونیش گله داره …. چی بگم ایلین؟!…. برم بار سنگینی روی دوش

ادامه مطلب ...

رمان آشوب پارت ۵

#پارت۱۸ #آشوب جمعه های خانه باغ را بعداز او دوست نداشت ولی حتما باید همه دور هم جمع باشند. پس از پوشیدن ست ورزشی اش راهی خانه کتایون میشود… امروز حتی پدر ومادرش هم هستند. وارد خانه میشود کسی متوجه حضورش نشده است عمه وزن عمویش در آشپزخانه هستند مادرش وکتایون مشغول نگاه کردن به کاتالوگ هستند مردان هم یک

ادامه مطلب ...

رمان آشوب پارت۴

#پارت۱۴ #آشوب همیشه با امدن به اینجا احساس قدرت میکند کل شهر زیر پایش است هرچه درطول هفته اتفاق افتاده است برای ایلین تعریف میکند . بهترین همدم روزهای تنهایش بود روزهای که فقط سنگ صبورش ایلین بود خداروشکر میکرد برای داشتن ایلین گارسون می آید ودیدنش میگوید: -خوش اومدین؟! همون همیشگی ها؟!!! ایلین سری تکان میدهد وبرمیگردد. به سمت

ادامه مطلب ...
رمان آشوب

رمان آشوب #پارت۱

به نام خدا «خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی» #آشوب #ژانر:عاشقانه .اجتماعی.روان شناسی . به قلم :نسترن *** #ایران #تهران ۲۰۲۱ سرش درحال انفجار است . شقیقه اش را آرام آرام ماساژ میدهد . نگاهی به اطراف مینداز مثل همه

ادامه مطلب ...
رمان عشق تعصب پارت 52

رمان‌ سکوت قلب پارت 13

  نفس عمیقی کشیدم و زنگ را زدم .   دختر بچه مو طلایی با هیجان در را باز کرد . – چرا انقدر دیر اومدی عمو ؟   لبخند روی لبانم خشک شده است . دیگر حتی لبخند الکی هم روی لبانم نمی آمد.   آرام را به بدبختی به آغوش میکشم. حالم بد است. بدتر از همیشه.  

ادامه مطلب ...
رمان نفوذی پارت 14

رمان‌ سکوت قلب پارت 12

  خسته بلند می‌شوم و روپوشم را در می‌آورم.   گوشی را از روی میز برمی‌دارم.   سه تماس‌ از دست رفته!   دو تماس نفس و دیگری هامون.   چشمانم از شدت کم خوابی می‌سوزد. سرگیجه شدید! آرام روی صندلی می‌شینم تا کار دست خودم نداده ام.   بیتا روبرویم می‌نشیند.   نگاهش همیشه سرد و خشک است. اما

ادامه مطلب ...
رمان آفرودیت و شیطان پارت 32

رمان‌ سکوت قلب پارت 11

  – آقای سلحشور عیب نداره بشینم کنارتون؟ ابرویی بالا می‌اندازم. – ابنجا چیکار میکنی پیمان می‌شینه کنارم و می‌گه: – نشستم فکر کردم هاکان رو که الان نزدیک پنج ساعته همه در به در دنبالش ان رو کجا می‌شه پیداش کرد. دیدم یه جا هست که با تمام زیباییش، که البته‌ نمی‌دونم چه جوری توی گوشت تلخ رو تحمل

ادامه مطلب ...

رمان‌ سکوت قلب پارت 10

گوشی را که قطع میکنم ترانه ضربه ای روی شانه ام می‌زند.   – با خاله ات حرف زدی؟ حالش چطوره؟   – چه میدونم یه بار نفس میگه خوبه یه بار این میگه حالش بده. تو خوبی یه جوری هستی؟   – بابا زنگ زد گفت به محض رسیدن بریم پیشش   چشمانم را با درد می‌بندم .  

ادامه مطلب ...

رمان‌ سکوت قلب پارت 9

    بطری آبی را از کیفش در می‌آورد و به سمتم می‌گیرد. – می‌خوری؟   سرم را به نه تکان می‌دهم.   شانه ای بالا می‌اندازد و آب را سر می‌کشد.   نگاهم را از او می‌گیرم و به بوم نقاشی می‌دهم.   – خیلی قشنگ می‌شه!   نیشخندی می‌زند.   – هنوز هیچ‌کاری نکردم زر می‌زنی. از کجا

ادامه مطلب ...