رمان زندگی شیرین ومبهم من Archives - رمان دونی

برچسب: رمان زندگی شیرین ومبهم من

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۲۱

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود و به قدر نیاز تو فرود می‌آید و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود یتیمان را پدر می‌شود و مادر محتاجان برادری را برادر می‌شود عقیمان را طفل می‌شود ناامیدان را امید می‌شود گمگشتگان را راه می‌شود در

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۶

بسم الله الرحمن الرحیم هست کلید در گنج حکیم   به نام آنکه هستی نام ازو یافت فلک جنبش، زمین آرام ازو یافت خدایی کافرینش در سجودش گواهی مطلق آمد بر وجودش   ❤️به نام خدا❤️ ۱۶.۱ وبا فڪرهای مختلف به خواب رفتم. بااحساس خارش بینیم . چشم هایم را آرام باز ڪردم. نسترن شیطان را روبه رویه ام دیدم.

ادامه مطلب ...
رمان

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۴

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر وز تو جهان پرست و جهان از تو بی خبر ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته عکس نورت تابشی بر کُن فکان انداخته ♥️به نام خدا♥️ 🔥⚡🔥⚡🔥⚡ ۱۴.۱ به سمت خانه اشان به راه افتادم . به خانه اشان رسیدم. ماشین را زیر درخت پارڪ ڪردم. نگاهی درآینه به خودم

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۳

۱۳.۱ ❤️به نام خداوند جان وخرد❤️ ⚡🔥⚡🔥⚡🔥 ۱۳.۱ استاد پس از پایین داستانش بلند شد . ورکرد سمت بچه هاوگفت: -روز خوبی داشته باشید…. اونایی هم که نتونستن شعر یا داستان بخوند انشاللَّه جلسه بعد…. بعداز حرفش سریع کوله اش را برداشت واز کلاس بیرون رفت‌. ماهم با حوصله وسایلمون رو جمع کردیم. واز کلاس بیرون رفتیم. آتناز با خنده

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۲

به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سرآغاز آغازهاست 🔥⚡🔥⚡ ۱۲.۱ با اخم رو کردم سمت اش وگفتم : +-سلام …… بفرمایید!.. امرتون….. سه تا پسر بودند‌. یکی از پسران با خنده گفت: – اخم نداره خواهر من…. امرمون خیره…. با این حرفش سه تایی خندیدند. با اخم گفتم : +-

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۱

♥️به نام خالق هستی♥️ ۱۱.۱ که به ثانیه نکشید موبایلم روشن شد. -الو….. سلاممم برخانم بی معرفت…خوبی …. با لبخند محوی گفتم:. +-سلام …. آرمین خوبی؟!….. بی معرفت کجا بود….. این چند روزی که اومدم تهران همش درگیر بودم …. آرمین خندید وگفت: -اره در جریانم…..همین چند دقیقه قبل داشتم با آتناز صحبت میکردم….گفت برام…دیگه چخبر خوبی ؟!…. در جوابش

ادامه مطلب ...

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۰

♥️به نام خداوندی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است♥️ ۱۰.۱ با اورژانس استاد رستمی را راهی بیمارستان کردن . به فاطمه ونفس مسیج فرستادم . که خودشان به خانه بروند ومشکلی برایمان پیش آمده . آتناز ونفس را سوار ماشین کردم . وراهی بیمارستان شدیم . وارد محوطه بیمارستان شدیم . سریع با بچه ها به داخل رفتیم

ادامه مطلب ...