رمان نبض سرنوشت Archives - رمان دونی

برچسب: رمان نبض سرنوشت

رمان نبض سرنوشت پارت آخر

دستی لای موهاش میکشه و میگه : هیچی دیگه ، یه ذره ابرویی هم که داشتیم از بین رفت! . _ تقصیر خودته من که گفتم این لباس دنباله دار دردسرم داره . لبخند کجی میزنه و میگه : ولی فوق العاده به نظر میرسی . به سمتش خم میشم و بوسه ای رو لباش میزارم و میگم : خودتم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۵۲

انا رفت کنار و من جاش نشستم . مسعود پیر تر و شکسته تر شده بود نسبت به اون روزی که دیدمش . _ فکر کنم میخواستین باهام حرف بزنین . به ساشا گفته بودید که حرفی باهام دارید . سرفه های پی در پیش امانی برای صحبت کردن رو نمی‌داد. انا سریع لیوان ابی رو سمتش گرفت و گفت

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت ۵۱

آذین با بهت خندید و گفت: خیلی جالبه! سهامدار شرکتی هستی که کلش مال خودته! من نمیفهمم واقعا!! نگاهی بهش انداختم و گفتم: کل شرکت مال ساشاست؛ من یه بخشی سهام دارم که با ماهان خریدیمش؛ که سودش و میگیریم و باهاش کارای اون شرکت و راه میندازیم؛ و خداروشکر دیگه الان همه چیز جفت و جوره و ما راحتیم

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۵۰

از ماشین پیاده شدم و منتظر ساشا وایسادم تا ماشین و پارک کنه.. قرار گذاشته بودیم که بعد از جلسه هیئت مدیره بیایم با کمک من برای عروسی من و ماهان که نزدیکه، براش لباس بگیریم .. _بریم؟ با صدای ساشا سرم و تکون دادم.. باهم به داخل پاساژ رفتیم و دستم و گرفت به سمت مغازه شیکی برد.. درهمون

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۹

_اونجا چی کار میکنه؟ اصلا آدرس شرکت و از کجا آورده؟! بی توجه به سوالی که پرسید گفتم: عسل پاشو بیا اینجا،باهم حرف بزنید و یک بار واسه همیشه این بدبختی و دردسر و تموم کنید. با طولانی شدن سکوت عسل خواستم چیزی بگم که آروم گفت: باشه با گفتن منتظرتم؛ تماس و قطع کردم گوشی و انداختم رو میز..

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۸

بعدم بدون اینکه منتظر جوابی ازش باشم راه افتادم برم که ، قدم اولم به دوم نرسیده صدای مسعود به گوشم رسید: دخترم! برگشتم سمتش و با مکث گفتم : دیگه هیچوقت بهم نگو دخترم . از این رابطه پدر دختری اوقم میگیره یه کم صبر کردم ولی بعدش سریع حرکت کردم و بی توجه به صدا زدناش از شرکت

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۷

چپ چپ نگاش کردم و گفتم: با من که نبودی احیانا؟! چونش و خاروند و گفت: نه بابا صداش و اورد پایین و گفت: هدیه رو میگم کلا کرمـ….آخخخخ با ضربه ای که هدیه تو سرش زد حرفش نصفه موند و به جاش با درموندگی گفت: چرا میزنی آخه عزیزم؟ مثل خودش گفت : پس امشب دارم برات عزیزم آرشام

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۶

با توقف ماشین جلوی تالار، باهم پیاده شدیم.. ماهان بازوش و به سمتم گرفت که با لبخند دستم و دورش حلقه کردم و دوشادوش هم وارد تالار شدیم. چشم چرخوندم و با دیدن رعنا و بهزاد رو به ماهان گفتم: بریم پیش بچه ها سوالی گفت: کجان؟ با اشاره به سمتی که نشسته بودن سری تکون داد و به سمتشون

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۵

کلید انداختم بریم تو خونه که با صدایی همونجا متوقف شدیم _عسل برگشتیم و با دیدن آرشام و هدیه لبخندی روی لبمون نشست عسل پرید بغل هدیه و منم با ارشام مشغول سلام و احوال پرسی شدم بعد از یکم خوش و بش کردن و ابراز دلتنگی همگی رفتیم تو خونه.. ” عسل‌” مشغول چایی ریختن بودم که هدیه اومد

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۴

_پس مدارک کافی، هست برای اینکار؟ _اره ولی خب قطعا تنها نبوده و یکی تو شرکت هست که بهش کمک میکنه چون اصلا چنین چیزی ازش بر نمیاد سری برای بهزاد تکون دادم و رفتم توی فکری که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده یعنی ممکنه کاره دایی فرید یا دایی فریبرز باشه؟!! نمیدونم باید مطمئن بشم بعد. نگاهی به ساعت

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۳

یه چشم غره دیگه بهم رفت و روشو گرفت ، منم دیگه چیزی نگفتم و دوباره مشغول غذام شدم _شما رشته اتون چی بوده؟ با صدای ساشا که طرف صحبتش ماهان بود سرمو بلند کردم _من رشته ام معماریه و الانم با یکی از دوستان چند سالی هست یه شرکت زدیم. _چه جالب! اتفاقا عموم یه پروژه ای داره که

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۲

نشسته بودیم تو شرکت و منتظر ساشا بودیم که آخرش صدای ماهان بلند شد:_ ای بابا چرا نمیاد پس? خواستم جوابشو بدم که همون لحظه در باز شد و با ورود ساشا ماهم از جامون بلند شدیم و سلام دادیم . خواست جواب بده که با دیدن ماهان ابروهاش بالا پرید و با تعجب به من نگاه کرد که دستمو

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۱

کلید انداختم و در رو باز کردم . همینکه رفتم تو با بوی غذایی که تو کل خونه پیچیده بود چشمامو بستم و لبام به لبخندی باز شد. _سلام با صدای عسل چشمامو باز کردم دهنمو باز کردم جوابشو بدم که با دیدنش همونجوری ماتم برد.. باورم نمیشد این عسل باشه..با اون لباس بنفشی که یه وجب از زانوش بالاتر

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۴۰

لبخندی خجولی زدم و گفتم : خودت که شرایط رو بهتر میدونی حالا عیب نداره ببنیم کی وقت کنم، میرم بهشون سر میزنم . عروسی هم که بدون من نمیشه میشه ؟ رعنا دستش رو گذاشت پشت کمرم رو به سمت در هولم داد : نه خیر نمیشه . برو ماهان الان بری پایین قرمز شده از بس دیر رفتی

ادامه مطلب ...

رمان نبض سرنوشت پارت۳۹

آروم کلیدمو در آوردم و درو باز کردم . کفشامو تو جاکفشی گذاشتم . پاهام دبگه جونی نداشت انقدر راه رفته بودم . چراغو روشن کردم . ماهان رو مبل نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . هنوز از دستش ناراحت بودم . باید بهم میگفت که خانوادم رو دیده. باید حرف میزد و نزد . اما

ادامه مطلب ...