سر انگشتانش را نوازش وارانه روی گردنش میکشد و با صدایی آرام اما ترسناک پچ میکند
– باز میکنی چشمهات رو یا این انگشتام جاهای نرمتر و برجستهتری رو منور کنن؟!
نفس دخترک که میرود، پوزخندش صدادار و پر تمسخرتر میشود و چه قدر به دلش مینشیند وحشتش از او….
دلش میخواهد بیشتر بترساند…
بیشتر بتازد و بیشتر وحشت را توی دلش بیاندازد…
– نمیدونی وقتی از ترس نفس نفس میزنی سینههات چه صحنهی فوق تماشایی به تصویر میکشن…
پلکهای دخترک که باز میشود، حتی آن هالهی اشک دور خاکستریهای براقش هم نمیتواند از خشم وجودش و خباثت نگاهش کم کند.
– ای کلک! خوشت میاد از اندامهای سکسیت تعریف کنم؟!
حرفی نمیزند و سکوتش امید را خشمگینتر میکند…
تا جایی که چنگی به سینهی دخترک میزند و صدای هق پر دردش را درمیآورد…
– وقتی ازت سؤال میپرسم جواب بده تا سگ نشدم خوشگلم، باشه؟!
– خواهش میکنم.
حتی آن جملهی دو کلمهای را هم به زور و تکه تکه گفته بود…
پر از ترس و وحشت و حالی بد…
امید بدون اینکه دستش را عقب بکشد، کمرش را صاف میکند
– بچه سقط شد… البته خودت هم داشتی با اون سقط میشدی اگه من نبودم.
فشار دیگری به سینهی دخترک میآورد و دخترک از درد در خود میپیچد.
– اما من زندهت کردم چون قرار نیست به این زودی بمیری و راحت بشی خوشگلم…
دخترک با گریه پاهایش را چفت میکند…
حس خون و خونریزیاش را همچنان حس میکند…
– قراره خودم هر روز بکشمت و زندهت کنم خوشگلم.
تنش، با آن حال بدش میلرزد…
وحشت توی سلول به سلولش لانه میکند و ضربان قلبش بالا میرود.
– به جهنم امید شایگان خوش اومدی خوشگلم….
دستش را عقب میکشد…
دوباره میایستد و دخترک با سری سنگین شده نگاه به قامت بلندش میدوزد…
با نگاهی که تار میبیند…
– تو بچه میخواستی؟ یه بچهی حروم؟ اونم از دختری که بهش تجاوز کردی؟
مغز امید را انگار میان شعلههایی از آتش پرت میکنند…
دست روی تاج تخت میگذارد و روی تن نحیف و لرزان دخترک خم میشود…
– نخواستن یا خواستن من ربطی به تو نداره خوشگلم… تو حق نداشتی بدون اجازهی من، دنبال یه دکتر باطل شده باشی واسه انداختن بچهی من….
دخترک نمیفهمد…
نه امید شایگان را میفهمد، نه حرفهای ضد و نقیضش را…
– اون روی سگ من رو نباید بیدار میکردی و خودت رو با امید شایگان در مینداختی.
– تو یه بیماری…
امید میخندد
درست مانند دیوانهها…
همان صفتی که دخترک به او داده
– تو فقط بشین و ببین این بیمار روانی با تو زندگی پاپتیت چه کارها که نمیکنه…
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
– امید مطمئنی؟
نفس عمیقی میکشد و نگاهش روی تخت سر میخورد…
روی همان تختی که دخترک چند روز پیش رویش خوابیده بود و به خاطر سقط جنین، هیچ جانی توی تنش نبود.
– مطمئنم… کی میاد؟!
رهام روی پاهایش جابهجا میشود و نفس پر حرصی بیرون میدهد.
– پدر خوندهاش اون دختر رو میکشه امید… لطفا یکم دیگه فکر کن به این کارت. با زندگی یه دختر مظلوم بازی نکن.
سیگاری آتش میزند و حین کام گرفتن از سیگار، نگاه سمت رهام میچرخاند
– دخالت نکن… کی میاد؟!
بند دوم جملهاش را با خشم میپرسد و رهام بعد از دستی که با کلافگی بر صورتش میکشد، جواب میدهد
– تا چند دقیقهی دیگه میرسه.
سرش را تکان میدهد و ته سیگارش را توی جاسیگاری بلوری خاموش میکند
– تو میتونی بری… به این آدمی هم که گذاشتی دنبال این دختره بسپر حواسش رو جمع کنه. اگه گندی بالا بیاد خودش و خانوادهش رو با هم میفرستم ته بدبختی و جهنم.
رهام که میرود، میایستد…
لباسش را مرتب میکند و برای شروعی آتشین خودش را آماده میکند…
نقطهای که آن دخترک فقط بهانه دستش داده بود برای شروع کردنش…
پاکت سیگار و فندکش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود…
خودش را به طبقهی پایین ویلا میرساند و در طول مسیر، رهام با پیام کوتاهی خبر آمدنش را میدهد.
روی مبل تک نفره سلطنتی مینشیند و دستانش را روی دستههایش میگذارد، پا روی پا میاندازد و با غرور نگاهش را به ورودی مجهز سالن میدوزد.
میخواست آشوب عظیمی به پا کند و دخترک چشم خاکستری اولویت این روزهای ذهنش شده است.
دلش به حال وخیم دخترک نمیسوزد…
خطا رفته بود و باید تنبیه میشد و تنبیهش، امید شایگان بود.
صدای باز و بسته شدن در را میشنود و نگاهش را از ورودی جدا نمیکند.
مردی سیبیل کلفت و درشت هیکل، همراه فراز، رانندهی مخصوصش وارد سالن میشود و نگاه حریصش تمام خانه را کنکاش کرده و به او میرسد.
در برابر چهرهی آشنا و جذاب امید چشم باریک میکند و اما هر چه به مغزش فشار میآورد، به یاد نمیآورد چهرهی جذاب و نگاه آبی رنگ مقابلش را…
امید پوزخند میزند و با ابرو به مبل روبروییاش اشاره میکند
– میتونید بشینید.
ماجد با اخم نگاهی به فراز میاندازد و سپس قدم سمت مبلمان سلطنتی برمیدارد.
– زنگ زدن گفتن یه کار مهم با من دارین… من به گوشم.
امید با ابروی بالا پریده و ظاهری خونسرد و بیتفاوت، دوباره اشاره میکند
– بشینید براتون نوشیدنی بیارن.
ماجد با تلخ رویی مینشیند
– نمیخواد نوشیدنی موشیدنی… حرف حسابت رو بگو من کار و کاسبیم رو ول کردم به امون خدا.
میشه یه نفر راهنمایی کنه چطور رمان پست کنم؟
وااییی سادیسمیه روانی ی دو روز مثل ادم رفتار کن حدقل روت کراش بزنم بعد اینطوری اون دختره بدبخت رو به گاج بده
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
امید من آخر از دست تو سکته رو میزنم خدا لعنتت کنه مریضی تو پسر 😭💔
مرتیکه روانی سادیسمی چی از جون طفل معصوم آلا میخواد آخهههه بیشرف بی همه چیز
عاشق شده عااااشق خواهر من ،چون دختر نخواست با میل خودش باهاش باشه به جنون رسیده 😂 اولی رو یادش نبود میخواست برا بار دوم همه رو ذخیره تو حافظه بزاره اسکل 😂 داره دیوونه میشه
عاشقدشدنش بخوره تو سرشششش خواهر