رمان آتش شیطان پارت 142
🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ ترمز وحشتناکی کرد و سپس صدای مردی بلند شد که اسم ” دایان ” رو فریاد میکشید. با چشمای گرد شده به دایانی که حالا تو مسیر دیدم و زیر چراغ برق بود و مردی که با لباسای سرتاپا مشکی، اسلحه ای به
🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ ترمز وحشتناکی کرد و سپس صدای مردی بلند شد که اسم ” دایان ” رو فریاد میکشید. با چشمای گرد شده به دایانی که حالا تو مسیر دیدم و زیر چراغ برق بود و مردی که با لباسای سرتاپا مشکی، اسلحه ای به
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ #پارت328 – تونستم محل قرار و ساعت ملاقاتشون رو بفهمم خانوم، ولی خیلی خطرناکه که بخواید تنها برین. لطفا اجازه بدین منم همراهیتون کنم. – از چی میترسی کیا؟ نمیخوان بار اسلحه جابه جا کنن که خطرناک باشه! میخوان برن حرف
_ اگه حرف سلیقهی هامینه، منه مادر بهتر از همه بچهمو میشناسم. دوباره چشمهام به اون نگاه عجیب و موشکافانهی نساءخاتون افتاد. _ محنا کاملاً باب میلشه! یه جوری گفت که اولین عکسالعملم سرخ شدن بودن! بعد از اون هم برای یه
منو رو اسکن میکنم و مثل قحطی زده ها رو به گارسونی که منتظر سفارش بگیره میگم: – کاربونارا، چیکن تگزاس مخصوص، سالاد سزار، وافل موز و نوتلا یه دونه آب معدنی و یه شیک مخصوص. و بعد با لبخند ملیحی خیره میشم بهش.
جلو رفتم و از نزدیک لباسرا تماشا کردم، دکلته بود و مثل سیندرلا، دستکشهای ساتن و بلندی تا روی بازو داشت، شانه و قفسه سینه و مقداری از بازو هم برهنه میماند! روی سینهاش هم گلدوزی شده و به زیبایی سنگهای یاسی رنگش میدرخشید، کمر تنگی داشت و دامنش،
باید مرکزی را پیدا می کرد که برای رفتن به آنجا توجیهی داشته باشد . به هیچ عنوان دلش نمی خواست خبر این تتویی که می خواست بر روی تنش بزند ، به گوش یزدان برسد ……… خوب می دانست که یزدان هر روز با زنگ
_ سلامت کو؟ _ سلام… در زدی تعجب کردم، توی شوک هستم. دست در جیب شلوارش، چرخی در اتاق زد و مستقیم سمت تخت آمد. به تاج تخت تکیه داد. حرصم میگرفت که با کفش روی ملحفه تختخواب میرفت. _ با
از حرف مرد عصبانی تر شدم و با قلدری گفتم: من خودم اومدم آمار بگیرم اونوقت تو آمار من و می خوای…؟! مرد ابروهایش بالا رفت… – واقعا قصد جسارت نداشتم اما خب اسم شریفتون رو که می تونین بگین در صورتی که ما
کاوه دستی توی هوا به معنی “برو بابا” تکون داد و به طرف کیان رفت و جلوش ایستاد… با نگرانی نگاهش و گفت: -اصلا نگفته کجا میره؟..شاید تصادفی چیزی کرده باشه..بیمارستان هارو گشتین؟… کیان مشکوکانه نگاهش کرد و گفت: -گشتیم اما نبود..به.. سورن
بی طاقت قدم سمت آلاله برمیدارد و صدایش میکند… – هی… آلا…. آلاله عکسالعملی از خود نشان نمیدهد و او دست میان موهایش میبرد… میداند اگر نزدیکش شود، باز هم به محض بیدار شدن وحشت میکند و این را نمیخواهد… – آلاله با
♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️ با اسمی که روی اسکرین گوشی افتاده بود لبخندی روی لبم نشست. – سلام خانوم شبتون بخیر. – سلام کیا پیداش کردی؟! – بله خانوم ولی خیلی سخت بود. – میدونستم تو از پسش برمیای! فردا ساعت ۲ بیا
هامیـــــــن: 🏷🏷🏷 🏷🏷 🏷 محمود خان سرشو تکون داد و پشت سرمون اومد. آروم پچ زد: _ به حرفاش اهمیت نده… تو که میدونی چطوره؟ _ آره عزیزم میدونم خواهرت مثل مار سمی با دهنش همه رو نیش میزنه! یه لحظه چشمهام گشاد
رمان: به خاطر تو نویسنده: فاطمه برزهکار ژانر: عاشقانه_انتقامی خلاصه: دلارام خونوادهاش رو تو یه حادثه از دست داده
رمان: نوشدارو نویسنده: لیلا مرادی ژانر: عاشقانه_درام خلاصه رمان: رمان نوشدارو داستان دو زوج عاشق رو روایت میکنه
نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که
رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو مقدمه: قهوهها تلخ شد و گره دستهامون باز، اونجا که چشمات مثل زمستون برفی یخ
رمان: بوی گندم جلد دوم ژانر: عاشقانه_درام نویسنده: لیلا مرادی مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی
خلاصه رمان: آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا