_ بیداری؟ _ بله. _ میتونی شیرینیپزی کنی ولی نباید به وظیفه اصلیت توی این خونه لطمه بزنه. «ممنونم» گفتش زمزمه کوتاهی بود و در پس آن شبی دراز. خواب به چشمانم نمینشست، افکار احمقانه رشتههای نامرئی میشدند، میبافتم و میشکافتم…
با فکی لرزون در چشمای شب میکائیل لب زد: – گفتی لختم میکنیو… سرش و انداخت پایین و با پایین ترین تُن صدایش ادامه داد: – میندازیم جلو نگهبانات با پایان جملش صورتش خیس از اشک شد. وَ میکائیل بود که مظلوم
دستش را روی سینهی نیمه برهنهی نریمان گذاشت، پیراهنی که نقش لباسخواب داشت و شبها میپوشید، با دکمههای باز: _ دستتو بکش و برو اتاقت، اونطوری شاید تونستم تحملت کنم! کنارش زد و به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد، باید میرفت، سوارکاری لازم
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 پارت_76💥❤️🔥 مشغول شدم و طبق دستور پختی که پیدا کرده بودم وسایل رو آماده کردم. به غیر از چیز هایی که گفته بود، خودم قارچ و ذرت و نخود فرنگی هم به موادش اضافه کردم. مامان همیشه اینطوری درست میکرد و خوشمزه
-دوست نداشتم تنها بیام اشکالی داره؟ مگه خودت نمی گفتی رابطه ام و باهاش جدی کنم؟ سرم و سریع عقب کشیدم تا واکنشش نسبت به این حرفم و ببینم که نفس عمیقی کشید و بازدمش و حین شل کردن گره کراواتش فوت کرد. مسلماً نمی تونست رک
– خونه نیست.. مادرم زنگ زد، انگار رفته سوپری… یه سر به سوپر مارکت های اون اطراف بزن منو خبرم کن. – باشه، الان. تماس را با عصبانیت تشدید شده قطع می کند و بار دیگر با آلاله تماس می گیرد… اما باز هم دخترک
گوشش را به بازوی حامی فشرد و چند بار پشت سر هم صدایش زد تا حامی از خواب دل کنده و بدون باز کردن چشمانش نالید: _ چی میگی سر صبحی زن؟ بخواب دیگه! دیگر فایده ای نداشت. خواب از چشمانش پریده و تلاش هایش
دوباره دستش رو فشردم و گفت: -خیلی خوشحال شدم دیدمت..بیشتر سر بزن دلم برات تنگ میشه… -منم همینطور..چشم حتما..به مامان اینا سلام برسون.. -سلامت باشی عزیزم چشم.. چشمکی زد و با چشم و ابرو به در اتاق سورن اشاره کرد و گفت:
-ماهرخ همونطور که داره از شما دوری می کنه، به همون نسبت هم بهتون علاقه داره…! شهریار با نگرانی نگاه رامبد کرد… -چی باعث این رفتارش میشه…؟! رامبد عمیق و پر نفوذ نگاه شهریار کرد. -ماهرخ کودکی و نوجوونی نرمالی نداشته
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 #پارت_75❤️🔥💥 – از وجود اون دفترچه خبر داشتی؟! – میدونستم که سحر خاطرات روزانش رو یادداشت میکنه، اما هیچ وقت نسبت بهش کنجکاو نشده بودم. – از وجود اون تعقیب کننده چطور؟ خبر نداشتی؟! سحر هیچ اشاره ای بهش نکرده بود؟!
با تعجب به جلو خم شد، دروغ است اگر بگویم اخمهای کمرنگش میگفت خوشش نیامده؟ نه نبود…حقیقتا واضح بود که دلش نمیخواهد من با مردی جز برادرش باشم: _ خب؟ چی میگفت؟ پوفی کشیدم و منو را بعد از انتخاب کردن به سمت او سوق
خلاصه رمان: آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا
خلاصه رمان: یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش
خلاصه رمان: طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه میکنه که خدا سختترین امتحانشو براش در نظر میگیره. مرگ
خلاصه رمان: داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش
خلاصه رمان: طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که