رمان آووکادو پارت 19
در ماشینش را که باز میکند، ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم و او با خشونت به داخل ماشین اشاره میکند – بشین میگم… سومین باری که بگم اینقدر ملایم نیستما. موافقت نمیکنم، از او و تنها بودن با او حتی توی ماشین وحشت دارم. سرم را
در ماشینش را که باز میکند، ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم و او با خشونت به داخل ماشین اشاره میکند – بشین میگم… سومین باری که بگم اینقدر ملایم نیستما. موافقت نمیکنم، از او و تنها بودن با او حتی توی ماشین وحشت دارم. سرم را
مجید یهو آب روغن قاطی میکنه: – هوی مرتیکه برو دور آقات بگرد! تو مگه عروسی نکردی؟ پریسا چی میگه دیگه؟ لبم رو محکم دندون میگیرم و همچنان عمیق تر تو نقشم فرو میرم: – بیام پیشت؟ من تهران نیستم الان… صدای متفکر مجید
سرش برا پیدا کردنمون به اطراف میچرخه و با دیدن بارمان سمتمون میاد…. با وجود سن و سالی که داره ولی واقعا خوشتیپه….. کاش این اجازه رو بهم میداد که باهاش صمیمی باشم….اونموقع با افتخار کنارش راه میرفتم و به همه ی
سامان که جوابی نشنید، دوباره و اینبار کمی بلند تر صدا کرد: -عسل..عشقم؟.. عسل یهو سرش رو بلند کرد و با تخسی گفت: -بله؟.. سامان لبخندی زد و سرش رو روی شونه ش کج کرد و با مظلومیت لب زد: -ببخشید.. عسل دوباره با لجبازی
-احترام؟! شماها مگه به من احترام گذاشتین که از من احترام می خواین…؟! ماهرخ با عصبانیت خواست دستش را عقب بکشد ولی زورش نرسید… شهریار نگاه عمیق تر و سردتری کرد… -قبلا هرچی بوده رو بریز دور ماهی اما حالا اون نسبتت با منه
-مامان اتاق مهمونا آماده نشد؟!! بیام کمک؟! بهادر اظهار نظر میکند: -حالا عجله ای نیست… دور هم نشستیم داریم از حضور هم فیض میبریم دیگه… خواب چیه؟ مگه نه حاج آقا؟ مامان انگار بیشتر از من مشتاق است که امشب تمام شود… که
چهار ستون بدنمم میلرزه. هر وقت نگران نبودم یه چیزی از یه جایی تو این خراب شده کنفیکون میشه. محمد با خجالت سر به زیر شد و متین لبخند کمرنگی زد. ارسلان تیز تر از آن بود که متوجه حال و روزشان نشود. نگاه بی فروغ دخترک و سکوتش
هیچی نگفت و معلوم شد حال خودش خوب نیست که الان نگاهش و بهم نمیداد برای همین دوباره دستش و خواستم بگیرم اما این دفعه دستش و عقب کشید و لب زد _بهتره بری! _اما… _برو! با لحن جدی و تحکُمیش دیگه حرفی برای گفتن نداشتم اما
به کمک نرده ها بلند میشم و بی توجه به دستی که برا کمک طرفم کشیده از آلاچیق میزنم بیرون.. دلخوش به پدربزرگی بودم که جای خودش نوه ش رو فرستاده.. پشت سرم راه میاد و چون سرعتش ازم بیشتره
همان زن آن روز در مطب… همان که زندگی اش زیادی شبیهم بود و با آمدن لاله قرار بود شبیه تر هم باشد… – سه سال هر هفته این جا بودم. به امید یه بچه…تا شوهرم طلاقم نده. اونقدر اون گفت برو و من موندم که دیدم
محمد بدون آنکه به ملورین حرفی بزند هزینهی بیمارستان را پرداخت کرد. به اتاق مینو برگشت و رو به ملورین گفت: – حاضرش کن که بریم ملورین شرمزده سر پایین گرفت و همانطور که با انگشتهایش بازی میکرد گفت: – میشه شما کمکش کنین
دستی به لباسهای لطیف و مرغوب توی تنم کشیدم. لمس پارچهی نرم زیر دستم حس خوبی داشت. دروغ نیست اگه بگم من یه آدم پولدار فقیرم! لباسهایی که معمولا میپوشم از پارچه و مدلهای معمولی توی بازاره. جز مواقعی که باید برای
خلاصه رمان : جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و
خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالیجناب! شاهزادهای که هیچکس و
خلاصه رمان : _ زن منو با اجازهٔ کدوم دیوثِ بیغیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟ حاجبابا تسبیح
خلاصه رمان : داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی
خلاصه رمان : حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه دختری شد به نام « ماهی»
خلاصه رمان : مدیرعامل بزرگترین مجموعهی هتلهای بینالملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمههای سیاهش رعب به دلِ همه