رمان غرق جنون پارت 6
تا قبل از امروز صداهای زیادی شنیده بودم. بعضی هایشان همان لحظه از یادم رفتند… بعضی های دیگر چند روزی در گوشم زمزمه میشدند… اما دسته ی سومشان، همان صداهایی بودند که تا ابد در ذهنم حک شده اند. قطعا صدای آوار شدن عامر روی زمین،
تا قبل از امروز صداهای زیادی شنیده بودم. بعضی هایشان همان لحظه از یادم رفتند… بعضی های دیگر چند روزی در گوشم زمزمه میشدند… اما دسته ی سومشان، همان صداهایی بودند که تا ابد در ذهنم حک شده اند. قطعا صدای آوار شدن عامر روی زمین،
عصبیتر مشتی به روی داشبورد کوبید: _ نمیدونم کجا و چجوری چه حسی به لاله نشون دادی که حورا گول نقشههای مامان رو خورد و رفت اون بلا رو سر همهمون آورد…فکر کردی من خوشحالم که حورا نیست؟ تنها کسی که نجاتم داد
با تنی لرزان چشم باریک کرد تا بتواند صورت زن را ببیند و خدا میدانست که چقدر تمام وجودش درد گرفته! -نرگسی من جان… آه بکش برام. از حالت قالب مرد و حرکات تندش آب در دهانش جمع شده و حالش داشت به
دخترک سعی کرد سیاست به خرج بدهد. به قول سایه مردها را باید با زبان خوش توی راه آورد نه آنکه لج کنی یا قلدر باشی…!!! -اونجور که فکر می کنی نیست امیرجان…؟! امیرجانش را به عمد تنگ اسمش گذاشت تا کمی مرد را
پلک هام روی هم افتاد و دلم هری ریخت.. پس حرف زده بودن..با اینکه تقریبا مطمئن بودم اما باز هم خشکم زد… دست هام رو زیر میز مشت کردم و با نگاهی که می لرزید نگاهش کردم… لبخندش پررنگ تر شد و از جاش بلند
اهمیتی نداد و با اخم درب کمک راننده را برایش باز گذاشت و سپس خودش هم پشد فرمان نشست، کیمیای دو دل شده، ناچار سوار شد و تشکری کرد. به راه افتاد و به دستان لرزان کیمیا سعی داشت توجه نکند، مدام موبایلش
دلارای اما طاقت نیاورد بغض کرده سر تکان داد _ میایم حاج بابا … ارسلانم نیاد من و هاوژین میایم ارسلان با خشم غرید _ زن و بچهی من بدون خودم تا پایین کلابم نمیرن! چه برسه یک کشور دیگه دلارای
باید هم خودش و هم افکارش را جمع و جور میکرد و در عین حال هم برای به دست آوردنِ بخشش دنیز تلاش میکرد. اما نباید ضعیف میشد! تا وقتی که قدرت نداشت، نمیتوانست کوچک ترین فایدهای نه برای خودش و نه برای هیچکس دیگر
گردن رستا سمت نگاه سایه چرخیده شد و با دیدن امیریل ناخودآگاه دستش سمت شالش رفت و ان را روی سرش انداخت. اخم های امیر ترسناک درهم بودند و نگاهش به رستا بود. رستا نیم نگاهی سمت سایه انداخت و بعد با لبخندی
آشفتگی اش دردم را به دست فراموشی سپرد. او از خودم مهم تر شده بود و شاید عشق همین بود… به همین سادگی… دستش را گرفتم و با فشردن آرامَش، سعی کردم اضطرابش را دور کنم. _ چیزی نیست که دیوونه، مگه بار اوله
چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد. همه جز یاشا… خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد. در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل
صدای کیمیا بود، انگار با تلفن صحبت میکرد. _ اره، داریا و بردیا رو سپردم به مادرشوهرم…نه جز وحید آدرسو کسی نمیدونه دیگه…نمیگم نترس! آب دهانش را قورت داد و نزدیکتر شد، داشت در اتاق قبلی خود به دنبال چیزی میگشت گویا:
خلاصه رمان: رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنتهای خودشه. طی یکی
خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارتهای در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص میشد. صدای بلند موزیک
خلاصه رمان : گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو
خلاصه رمان: سوهان را آهسته و با دقت روی ناخنهای نیکی حرکت داد و لاک سرمهایش را پاک کرد. نیکی مثل همیشه
خلاصه رمان غمزه های کشندهی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به
خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی : من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود