جدیدترین رمان های کامل pdf
- ژانر :عاشقانه _ بزرگسال_ جذاب _ واقعی _ هیجانی _ راز آلود
- نویسنده :نگار
- ژانر :عاشقانه _ اجتماعی _ هیجانی
- نویسنده :سحر نصیری
- ژانر :عاشقانه _ اکشن _ هیجانی _ راز آلود
- نویسنده :عسل طاهری _ فاطمه طاهریان
_چشماتو باز کن… خوبی؟ از سوال بیجایی که پرسید پوزخندی بر لبش نشست. این زن هیچ نشانهای از حالِ خوب نداشت. گاهی قصدمان از پرسیدنِ یک سوال، واقعا پرسیدن و دانستن نیست. در واقع جواب را میدانیم و قصدمان گریز از واقعیتِ دردناک، و یا تحمیلِ قدری امید به ساختارِ
نگاه مادرم برق زد و حالا که بهانه ای برای توجیه حضورمان داشت سمت در پرواز کرد. _ دروغگوی ماهری شدی! نتوانستم زبان نیش دارم را غلاف کنم. هنوز هم قلبم زیر آوار دروغ هایش در حال لگدمال شدن بود. مرا بازیچه قرار داده بود
*** ساعت سه ی ظهر بود … . ایستاده بودم پشت درب شیشه ای اتاقم و به حیاطِ غرق آفتاب نگاه می کردم . مستاجر جدیدِ عمه آشا و عمه الهام مشغول اسباب کشی بود . کارگرهای عرق ریزان وسایل را روی کولشان سوار کرده
ولی اینارو بهش نگفتم و مجبور شدم کوتاه نگاهش کنم _هیچی…..داشتم نگاه میکردم ببینم بهتر نیست اتاقو از این حالت کسل کننده دربیایم؟ یه رنگ روشن برای روحیتون خیلی خوبه قبلا فکرم همین بود ولی الان همش به خاطره این دختره مجبورم حرفا رو عوض
بعد از مدتها سلام به مخاطبین عزیزم🌸 این رمان رو قرار بود بصورت pdf توی سایت بذارم ولی مدیر خواست پارتگذاریش کنم. کاراکترهای این رمان خیالی هستن ولی خصوصیات فیزیکیشون مثل قد و رنگ چشم و این چیزها برگرفته از دو نفرِ حقیقی هست که عاشق هم هستن. بعضی از
خاتون اشک گوشه چشمش را پاک کرد. -الهی فدات بشم مادر… دردونه قشنگم الهی خوش بخت بشی…! حاج یوسف لبخند پهنی روی لبش نشسته و نگاهش پدرانه و مهربان بود. -بالاخره دختر خودم شدی…!!! مامان ستاره بلند شد و با گریه سمتم آمد…
یعنی چهار ماهه بغلمِ اونو نفس میکشم چون بوی تنشو میده و فقط اینطوری آروم که نه یه ذره دلتنگیم کمتر میشه تازه اینطوری حس میکنم کنارمه و مامان گفتنش تو گوشم میپیچه منم با خوش خیالی جوابشو میدم امیرمم دستشو میکشه رو
داشت چهار دست و پا میرفت و من کل وجودم را خوشی گرفته بود. _ جان مامان…بیا، بیا اینجا… عروسک را کمی دورتر گرفتم و تکانش دادم، دستش را برداشت و به آرامی کمیدیگر نزدیک شد، با ذوق دوباره خندیدم. همینکه
حرص دروغ و پنهان کاری اش را میخوردم یا این پررویی بی حد و اندازه اش را؟! دیوانه شدم و با این که تنم را تنگ میان آغوشش نگه داشته بود اما زبانم به تنهایی میتوانست جور باقی اعضا را هم بکشد. مثل ابر
بعد از یک ساعت دویدن برگشتم از صبح مادرو ندیدم باید بهش سر بزنم اونم حتما تا الان رفت دو تقه به در زدم ولی جواب نداد چرا؟؟نکنه حالش دوباره بد شده؟ بدون اجازه رفتم اتاقش زیر پتوبود؟ نفسش نگیره؟ نگران شدم با چهار
رستا دست به کمر گردنی تاب داد. -نه بابا حالا شد تمکین…؟! امیر از ناز و ادایش خوشش آمد. رستا همینقدر تخس و دلبر بود. چطور می توانست ببیند جواد بهش چشم دارد و ابراز احساسات هم می کرد…! -به هرحال زنمی… فرقی نداره
یه زن بود که سر جای پارکش داشت آسمون و ریسمون میبافت _آقا به جان خودم الان مریضمو میارم یه دو دقیقه صبر کنی اومدم اصلا _خانم نمیشه آمبولانس اگه بخواد رد بشه چی؟ _ای بابا….. زبون نمیفهمید انگار خب معلومه نمیتونه اینجا
خلاصه رمان: چشمان دختری که حاصل یک تجاوزه .که بامرگ پدرش که یک تاجر ناموفق است مجبور میشه که به
خلاصه رمان: بهترین دوست بابام بود و من دختر خونده و عزیز دلش بودم! چهارده سال ازم بزرگتر بود و عاشق
خلاصه رمان: داستان راجب دختری به نام لیلی که توسط پدرش توی یک قمار به مردی که ۱۴سال از خودش بزرگ
خلاصه رمان: ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد میشوند، اما رفتن
خلاصه رمان: آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به
خلاصه رمان: ویرجینیا بعد از مرگ پدر و مادرش، برای اولین بار نزد پدربزرگ و خانواده مادریش میرود. در آنجا با