رمان خان زاده پارت 9
یکی از دخترا دستم و گرفت و دنبال خودش به سمت مبل کشوند و از شانس گندم درست کنار اهورا نشوندتم. خودشم کنارم نشست و گفت _غریبگی نکن آخ من یادم رفت مانتو تو ازت بگیرم، در بیار آویز کنم… تا خواستم جواب بدم پهلوم سوخت.. بشکنه دستت اهورا که پهلوم و سوراخ کردی. با صدای گرفته از درد