رمان تدریس عاشقانه پارت 15
* * * * با التماس گفتم _جون من نه نیار ماکان…یه کار ازت خواستما… با حرص گفت _احمق نمیگی تو فامیل چو میندازه؟غلط کردی دروغ گفتی. _بابا نمیگه به کسی تو هم نمیخواد کاری بکنی فقط برو پیشش من این درسو حذف کنم بدبختم.تو فامیل فقط تویی که میشه عاشقت شد. چپ چپ نگاهم کرد و گفت _چرا