رمان نفوذی پارت 39
برای اینکه نگران نباشن و خیالشون راحت بشه رو به هر دوتاش گفتم : -وقتش برگردید پیش خانوادتون! آتوسا و سونیا انگار چیزی که شنیده باشن باور نمی کردن که چشماشون برق زد و باخوشحالی که الان صورت هر دوشون فرا گرفته بود گفتن : -چیییی؟؟؟ آتوسا ادامه داد : -یعنی برمیگردیم پیش خانوادمون؟؟ نیمچه لبخندی زدم و گفتم :