5 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 39

3.5
(2)

برای اینکه نگران نباشن و خیالشون راحت بشه رو به هر دوتاش گفتم :

-وقتش برگردید پیش خانوادتون!

آتوسا و سونیا انگار چیزی که شنیده باشن باور نمی کردن که چشماشون برق زد و باخوشحالی که الان صورت هر دوشون فرا گرفته بود گفتن :

-چیییی؟؟؟

آتوسا ادامه داد :

-یعنی برمیگردیم پیش خانوادمون؟؟

نیمچه لبخندی زدم و گفتم :

-آره.. حالا دیگه انقدر سوال نپرسید برید خانوادتون منتظرتون هستن

هر دوشون چشماشون از خوشحالی برق می زد و لبخند اومده بود روی لباشون، دیگه نگرانی و اضطراب چند دقیقه پیش نداشتن..
از اینکه خوشحال بودن بر میگردن پیش خانواده شون
منم خوشحال شدم
کاش می شد همه ای دخترای که به دست خلافکارا و آدمای کثیف دزدیده میشن و یا فروخته میشن به شیخای پدرسگ رو ازاد می کردیم و برشون می گردوندیم پیش خانوادشون..
و ریشه این خلافکارا و آدمای کثیف بسوزونیم!

آتوسا و سونیا سوار ماشین شدن و به بهروز سپردم مواظبشون باشه تا برسن پیش خانوادشون، از قبل با خانوادشون حرف زده بودم..
و میدونستم با چه حال و اوصافی منتظر دختراشون هستن
یعنی میشد خانواده هانا هم بیان دنبالش؟
از این فکر ترسی افتاد توی دلم
هانا از خانواده با اصالتی بود و دختر میلاد رضایی بود
ممکن نبود پیگیر نشن..
ممکن نبود نیان دنبال دخترشون..
ولی نمیدونم من چرا دلم نمیخواست

که این دختر از عمارت بره؟
چم شده بود که از رفتن یک دختر به این حال میفتادم؟
حال خودمم نمی فهمیدم!

“هانا”

دیدم که آتوسا و سونیا دارن سوار ماشین بی ام و مشکی رنگی میشن..
و یاشار هم کمی دور تر از ماشین
روی سنگ فرش ها ایستاده بود
با قدم های تند به سمت یاشار رفتم

و از پشت سر با تشر گفتم :

-آتوسا و سونیا کجا فرستادی؟؟
فروختیشون به اون شیخا؟؟

یاشار به سمتم برگشت و ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

-فضولی؟

دست به سینه شدم و گفتم :

-اره.. فضولم

یاشار پوزخند صدا داری به صورتم زد و گفت :

-فضولی بهت نیومده.. برو پی کارت

میخواست قدم از قدم برداره که جلوش ایستادم و یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم :

-کجا؟
جواب سوالمو ندادی هاا

یاشار انگار کلافه شده بود خودشو کمی خم کرد و عصبی توپید :

-ببین بچه نرو رو اعصاب من!
وقتی نمیخوان حرفی بهت بزنن گیر سه پیچ نده..
حد خودتو بدون نزار یاد آوری کنم بهت

و از کنارم گذشت و رفت..

زیر لب گفتم :

-بیشعور

ولی فکر کنم نشنید عصبی شده بودم ولی دیگه چیزی نپرسیدم
فقط دعا می کردم اتوسا و سونیا نفروختن باشن به شیخا..

یا بلای دیگه ای نخوان سرشون بیارن
اونا خلافکار بودن و کارشون همین بود..
قاچاق مواد و دختر هزار کوفت زهرمار دیگه

چشمامو چند ثانیه بستم

و سعی در آروم کردن خودم داشتم
نفسی کشیدم و ذهنمو از این فکرای مخرب خالی کردم

و به سمت رختشویی رفتم..

::: یاشار :::

نمیدونم چرا حرص و عصبانیتمو سر هانا خالی میکردم شاید بخاطر اینکه ترس رفتنش افتاده بود توی سرم، و دلم نمیخواست بره
ولی هر چی بود باید حد و حدود خودشو میدونست
به سمت آسانسور رفتم که دیدم

تینا به سمت آشپز خونه رفت..
گوشیش کنار گوشش بود که فهمیدم داره با کسی حرف میزنه..
همیشه از فال گوش وایسادن و حرف کسی رو پنهونی گوش دادن بدم میومد و از این کارا متنفر بودم حتی به تینا هم گفته بودم فال گوش حرفای من واینسا که پر و بالتو قیچی میکنم

و الان خودم داشتم همون کار انجام می دادم ولی این کار اجبار بود تا شاید بفهمم تینا برامون نقشه ردیف نکرده باشه!
پشت دیوار اشپز خونه وایسادم کمی سرمو کنار بردم، پشتش به من بود و کسی هم توی آشپز خونه نبود..
حرفاشو مو به مو گوش کردم
بین حرفای که زد اسم دانیال آورد
دیگه مطمئن شدم که هانا راست میگه

و تینا با حیله گری اومده اینجا آمار مارو پیش دانیال بده..
دیگه فهمیده بودم جریان از چه قراره و به سمت سالن رفتم..
دانیال از دشمن های من و مسیح بود
یعنی یکی از بزرگ ترین باند ها شاید دست خودش بود..
ولی بازم میخواست چوب لای چرخ ما کنه

و مارو از دور خارج کنه!
دانیال آدم باهوش و بِل خصوص روباه مکاری بود
آدمی بود که به گوسفند میگفت فرار کن و به گرگ میگفت بگیرش!..
آدم دورو و بد ذاتی بود
که تینا هم دست پروده ای خودش بود
دانیال به ما رفتار خوبشو نشون می داد و به مسیح هم چند بار پیشنهاد معامله‌ داد..
ولی فکر نمی کردم تا این حد بخیل و پست باشه
معلوم شد که این صميميت و کار های که انجام میده بی هدف نیست، گربه ای نیست که برای رضای خدا موش بگیره!

باید مسیح به جریان میگفتم ولی الان وقتش نبود و گذاشتم تا شب که مفصل باهاش حرف بزنم و بگم تینا چه مار خوش خط و خالی!

° هانا‌‌ °

رفتم رختشویی پیش آیلین و شبنم تا بهشون کمک کنم، رختشویی بیرون رو به رویی استخر بود که پله می‌خورد می رفت زیر عمارت..
خداروشکر شران هم اونجا نبود چون اصلا حوصله ای غر زدناش رو نداشتم
رفتم پایین سبدی که لباس های کثیف داخلش بود برداشتم و رفتم پیش آیلین و شبنم..
هر دوشون مشغول کارشون بودن و خبر نداشتن که چند دقیقه پیش یاشار سونیا و آتوسا رو فرستاد رفتن..
نمیدونستم چجوری بهشون بگم
این پا و اون پا کردم و آخرش صداشون زدم

که هردوشون دست از کار برداشتن و منو نگاه کردن

قبلی که بخوام چیزی بگم آیلین نگران گفت :

-هانا چرا آشفته ای؟
چیزی شده؟

بهشون گفتم که سونیا و آتوسا رفتن.. یعنی یاشار فرستادشون رفتن..
هر دوشون بهت زده و ناباور لب زد :

-چیییی؟؟
یعنی چی رفتن؟
فروختشون به شیخا؟؟

از دست یاشار هنوز عصبی بودم و حوصله ای سوال های شبنم و آیلین رو نداشتم و شونه ای بالا انداختم و کلافه گفتم :

-نمیدونم.. نمیدونم.. ازش پرسیدم ولی اون دیو دو سر جواب نداد

آیلین و شبنم بازم سوال پرسیدن که چیشد یهو و کجا رفتن

نکنه فروختشون به شیخا

کلافه و عصبی گفتم :

‌ – اِاا بسه دیگه.. من چمیدونم.. یکی میخواد به فکر خودمون باشه، ببینین توی چه حالی هستیم!

وقتی دیدن عصبی شدم دیگه سوال نپرسیدن هم عصبی بودم هم نگران آتوسا و سونیا،
از سر کلافگی پوفی کردم و از رختشویی بیرون اومدم و به سمت عمارت رفتم..
رفتم توی آشپز خونه و کمی آب خوردم

بعد از کمی کار کردن توی عمارت مسیح که تازه اومده بود خودشو یاشار گفتن دو تا قهوه برامون بیار
و براشون قهوه بردم..
اووف اینا چقدر قهوه میخورن..
برای مسیح قهوشو گذاشتم روی میز ولی یاشار گفت قهوه رو بهم بده و سینی جلوش گرفتم تا قهوشو برداره
نمیدونم این تینا عجوزه کجا بود؟
امروز زیاد ندیدمش!
نمیدونم یاشار چیزی از تینا فهمیده یا حرفامو به یورش گرفت
با صدای یاشار که گفت کجایی
از هپروت اومدم بیرون قهوشو برداشته بود ولی من هنوز با سینی خالی جلوش وایساده بودم..
سریع صاف شدم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت در سالن رفتم..
میخواستم از سالن برم بیرون که تینا دیدم داره به سمت سالن میاد
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم :

-اسم سگ رو بیار چوب دست بگیر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تیر
تیر
پاسخ به  Hanaaa
2 سال قبل

مرسی هانی 😁❣️

تیر
تیر
پاسخ به  Hanaaa
2 سال قبل

راستش من به خاطر درس ها نمیخواستم کلا بیام سایت ولی خب نشد دلم تنگ شد می اومدم 😕
.
بعد از رفتن من انگار بچه ها کلا غیب شدن 🙁
.
اخی عزیزم ☹️
.
افرین خوب میکنی 😁
.
اسمش غضنفر نیست یه چیز دیگه است 🤨😌😂

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x