رمان در پناه آهیر پارت ۳۲ (آخر)
با رفتن آهیر، و حرفی که در آخرین لحظه گفته بود، وسط سالن فرودگاه مثل یه تل درد ایستاده بودم و هر لحظه ممکن بود آوار بشم و فرو بریزم.. سامان بازومو گرفت و تکونی داد.. _افرا.. چرا خشکت زده؟ با تکونهای سامان به خودم اومدم و با ناباوری گفتم _گفت نگین من بودم _نگین کیه؟.. بیا بریم بشین رو