13 اسفند 1400 - رمان دونی

روز: 13 اسفند 1400 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

غزال گریز پا پارت 13

    چشم هام رو باز کردم و خودمو روی تخت ، توی اتاقم دیدم .‌ خاطرات دیشب تو ذهنم تداعی میشد در همون حال در اتاق باز شد و مامان اومد داخل ، بخاطر دیشب باهام سرسنگین بود با بعض گفتم : مامان بخاطر یه مشت آدمی که تازه از راه رسیدن ، باهام قهر میکنی ؟   طبق

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 5

تارخ صدای آهنگ را کم کرد و شیشه‌ی ماشین را پایین داد‌. علی با دیدن ماموری که لباس وظیفه تنش بود با هیجان به سمت شیرین چرخید و با ذوق گفت: _ شی…یرین پلیسه. شیرین از ذوق علی به خنده افتاد و گفت: _ بفرما. حالا هی به داداشت بگو تند تر بره. با جمله‌ی شیرین نگاه پلیس روی علی

ادامه مطلب ...
رمان صیغه استاد

رمان صیغه استاد پارت 78

تنم مثل كوره آتيش داغ بود و ترس تو عمق جونم ريشه كرده بود. بلوز آستين بلند و از تنم در آوردم و حالا با تاپ مشكي حس مي كردم حالم بهتره. با دو دلي از روي تخت بلند شدم و سمت در رفتم. در و باز كردم و خيره در اتاق هامون شدم كه درست رو به روم بود.

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 11

خشمگین غرید : _ چه غلطی کردی؟! چه خبره اینجا؟ دلارای با چشمان اشکی سرش را بالا آورد : _ گلدونت شکست _ شکست یا شکوندیش؟ _ بدجایی گذاشتیش! _ تو دست و پا چلفتی … چرا جیغ میزدی؟ دلارای شانه بالا انداخت : _ شب و باید اینجا بمونم _ بو کود حیوانی میدی! _ لباسامو بده حداقل …

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 11

باافکارم لبخند پیروزمندانه ای زدم وتودلم گفتم: _چکت برگشت بخوره دیدن قیافه ات چه لذتی داره جناب آقای واحدی!!! خوشحال از اینکه سوژه خیلی خوبی واسه تلافی پیدا کردم مشغول کارم شدم! یک ساعت ونیم بعد مهمون ها همزمان باهم از سرمیز بلند شدن و خداحافظی کردن! عماد ورضا خوشحال بودن.. ازتوی شیشه ی اتاقشون بهشون نگاه میکردم! واسه اولین

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت 58

خورشید ناتوان از مقابله با او ، اجباراً قبول کرد . ـ باشه قبول . ـ دوست داری پیش من بمونی ؟ خورشید قلبش انگار کارایی خودش را از دست داده بود که یکی می زد و یکی نمی زد ………. پیشش بماند ؟ این منتهای آرزویش بود ………. اما با چه شرایطی ؟ ـ پیش شما ؟ ـ آره

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت 115

طولی نکشید با قرص و لیوان آبی توی دستش به سمتم اومد _بخور تا اگه خوب نشدی ببرمت دکتر دستپاچه لیوان رو از دستش گرفتم و گفتم : _نه دکتر لازم نیست کنارم روی مبلا نشست _تموم دل و رودت رو بالا آوردی اونوقت میگی لازم نیست ؟؟ برای اینکه بهش نشون بدم هیچیم نیست و حالم خوبه لبخند نصف

ادامه مطلب ...