رمان الفبای سکوت پارت 30
روی یکی از نیمکت های پارک نشست و رو به اسکای بلند گفت: _ اسکای همین جا بازی کن. جای دیگه نرو. من دیگه خسته شدم. نمیتونم دنبالت بیام. برای چرخاندن اسکای و هوا خوری به پارک مقابل خانهشان آمده بود، اما حوصلهاش داشت سر میرفت. همانطور که زیر چشمی حواسش به اسکای بود گوشیاش را در آورد و بی