رمان الفبای سکوت پارت 35
افرا با صورتی وا رفته به نیم رخ تارخ خیره شد. _ کلیدام نیست. فکر کنم تو خونه جا گذاشتمش. تارخ پوفی کشید. بی جهت به او سر به هوا نمیگفت. _ خب مگه خواهرت خونه نیست؟ افرا لب گزید. صحرا قرار بود امشب را در خانهی سامان باشد. اه از نهادش برخاست. با فکری که از سرش عبور