رمان عشق صوری پارت 129

4.2
(6)

 

دستمو گرفت و من به دنبالش کشیده شدم.
جدا که من واسه ی مادرم چیزی بیشتر از یه شانس و یه فرصت برای ارتقای خودش نبودم.
به جمع مورد نظرش که همگی دور میز گردی نشسته بودن نزدیک که شدیم دیگه تند تند راه نرفت.
دستمو رها کرد و بعد هم ظاهر یه خانم باکلاس رو به خودش گرفت و گفت:

-خب خب…با ناز راه برو
یه پسره هست.
بهش میگن آقازاده ی آقای رفیعی…خوب مالیه
دلم میخواد اونو تور کنی!
تو کار واردات و صادرات کالا ی لوکس…
از دستش نده!

وقتی اون داشت حرف میزد چشم من رفت سمت شهرام.
لم داده بود رو صندلی و آروم آروم لیوان نوشیدنیش که روی میز بود رو میچرخوند.
آهان! پس آقا هم اینجا تشریف داشت.
توجهی نکردم و یهو شدم همون دختری که مورد پسند مستانه خانم بود!
کمرم رو بدن قوز و گامهام رو به سبک مدلینگ هایی که توی کت واکت راه میرن برداشتم.
به محض نزدیک شدنمون به او جمع نگاه های همه حتی مردهایی که سن بالاتری داشتن به سمت من کشیده شد!
شاید نصف این جذابیت و کشش و جذب نگاه هارو مدیون انتخاب لباسم بودم!
آرایشم فوق العاده ملیح بود چون میخواستم وسط اینهمه صورت فیک و پر از ژل نچرال ترین باشم!
موهام رو خیلی ساده پشت سر بسته بودم و لباسم یه لباس قرمز با دو بنده ی ظریف و باریک بود که قسمت کمرش به حالت یه دایره برای به نمایش گذاشتن قوش کمرم خالی بود.
بخش زیادی از سینه هام مشخص بود اما واسم اهمیت نداشت.
اینجا آدمایی با پوشش های بدتری هم وجود داشتن که باعث میشد احساس نکنم بد حجاب ترسن لباس تن خودم.
نزدیک که شدیم مامان لبخند دندون نمایی زد و بعد هم اشاره ای به من کرد و گفت:

-این هم دختر من شیوا!

نزدیک که شدیم مامان لبخند دندون نمایی زد و بعد هم اشاره ای به من کرد و گفت:

-این هم دختر من شیوا!

سلام کردم و جواب سلامم چنان به گرمی داده شد که خودم هم باورم نمیشد اینطوری ازم استقبال بشه.
منو نشناخته تحسین میکردن و با ناباوری به مادرم میگفتن واقعا بهش نمیاد و نمیخوره دختری با سن و اندازه ی من داشته باشه اون هم که با هر تمجید و تعریف اینطوری میرفت تو عرش و لذت میبرد از روشهایی که تا به الان برای جوونی خودش استفاده کرده بود!
البته.همه خوشامد گفتن جز یا نفر…شهرامی که حتی نگاهمم نمیکرد و خیلی بیتفاوت نوشیدنیش رو ذره ذره میچشید.
مامان صندلی کنار همون آقازاده رو برام کنار کشید تا من اونجا و با فاصله ی کمی کنارص بشینم و به محض اینکه نشستم پسره یه کوچولو چرخید سمتم و با غرور گفت:

-از دیدنتون خوشحالم شیوا خانم…

این رو گفت و دستش رو به سمتم دراز کرد. برای دست دادن باهاش
تعلل نکردم. حتی با اینکه میدونسنم و احساس میکردم نگاه شهرام دنبالمه!
لبخندی زدم و گفتم:

-مرسی! منم همینطور آقای…

من مکث کرم و اون بلافاصله گفت:

-شاهد…شاهد رفیعی!

سری جنیوندم و گفتم:

-آهان باه! آقای رفیعی!

با لبخند و خوش رویی سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:

-البته شاهد بگی راحت تره نه !؟ موافق نیستی !؟

خندیدم و جواب دادم:

-چرا هستم !

تو خوشتیپی و جذابیت به پای شهرام نمی رسید اما انصافا خوش لباس بود.
دست کم شبیه این بچه پولدارای ژیگولو نبود که تو همچین مهمونی هایی شلوار فاق کوتاه میپوشیدن و کفش ورساچه.
موهای بلندش رو پشت سرش بسته بود و هیکل نسبتا ورزشکارانه ای داشت.
از اینکه سعی نمیکرد مدام باهام حرف بزنه و خودش رو بهم نزدیک بکنه و بچسبونه خوشحال بودم چون من از پسرای آویزون اصلا خوشم نیومد….

از اینکه سعی نمیکرد مدام باهام حرف بزنه و خودش رو بهم نزدیک بکنه و بچسبونه خوشحال بودم چون من از پسرای آویزون اصلا خوشم نیومد.
از پسرایی که هَول باشن و مدام سعی کنن بهت بچسبن.
انگار جدا آدمای دست نیافتنی تر بیشتر به دل مینشستن!
یا شاید هم بهتر بود بگم
پسر هر چی لاشی تر باشه من بیشتر می پسندیدمش.
دست خودم نبود.انتخابهام اینو ثابت میکرد.
مثل دیاکو…مثل شهرام !
صحبتهای اون آدمارو دوست نداشتم.
همش یا درمورد کار بود یا سیاست.
گهی در مورد ایران حرف میزدن گهی در مورد آمریکا گهی در مورد قطر و دوبی و …
من این صحبتهارو دوست نداشتم چون در نظرم حوصله سر بر و خسته کننده بودن.
نه از سیاست خوشم میومد نه از کار و بار اونها !
یکی از آب پرتقالهای وسط میز رو برداشتم و یکمش رو خوردم و با بی حوصلگی گذاشتمش روی میز.
تو تمام طول اون مدت حتی یکبار هم به خودم اجازه ندادم شهرام رو نگاه بندازم.
نه اینکه ازش بدم بیاد نه.
راستش همین حالا هم دلم نمیخواست وسط این مهمونی شلوغ چشم دختری حتی بره سمتش.
دلم میخواست کادو پیچش کنم بزارمش ته انبار که نه کسی ببینش و نه کسی جز خودم رو بیینه ولی چه میشه کرد.
وقتی منو نمیخواست باید چیکار میکردم !؟
اصلا انگار ناف منو با شکست عشقی بریده بودن.
هر کی رو میخواستم نمیشد.
این هم شد شانس آخه !؟
تف !
غرق خودم بودم که شاهد پرسید:

-حوصله ات سررفته از این صحبتها !؟

سرمو چرخوندم سمت آقازاده ای که احتمالا تمام عمرش رو دررفاه کامل بوده.
دستهاش به لطافت دستهای یه دختر بود.
گمونم حتی پوست صورتش هم تاحالا آفتاب تیز به خودش ندیده بود.
پوست شادابش نشون میداد طرف عین یه بانو به خودش میرسه و حال میده!
سرم رو کج کردم و همونطور که با گوشواره ام ورمیرفتم جواب دادم:

سرمو چرخوندم سمت آقازاده ای که احتمالا تمام عمرش رو دررفاه کامل بوده.
دستهاش به لطافت دستهای یه دختر بود.
گمونم حتی پوست صورتش هم تاحالا آفتاب تیز به خودش ندیده بود.
پوست شادابش نشون میداد طرف عین یه بانو به خودش میرسه و حال میده!
سرم رو کج کردم و همونطور که با گوشواره ام ورمیرفتم جواب دادم:

-آاااا…خب راستش یه کوچولو آره !؟

لبخند ملیحی روی صورت نشوند وپرسید:

-من خودمم یه کوچولو دیگه خسته شدم.
حقیقت اینکه که ما واسه استراحت و دوری از همین مسائل میایم مهمونی اما بعد میبینم که عه..
بازهم داریم در مورد همین مسائل کاری صحبت میکنیم!

آهسته خندیدم و گفتم:

-عادت رو نمیشه ترک کرد!

ابرو بالا انداخت و گفت:

-صدالبته! موافقین من و شما بریم یه قدمی بزنیم!؟
فکر کنم منم مثل شما از این صحبتهای کاری خسته شدم!

به کوری چشم شهرام صدرصد موافق بودم خصوصا اینکه اون به نسبت بقیه نرهای مجلس بیشتر به دلم نشسته بود.
با نشوندن لبخند ملیحی روی صورت سرم رو به نشانه ی موافقت به آرومی تکون دادم.
بلند شد و دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت:

-پس بریم!

انگشتای ظریف و کشیده ام رو توی دستش گذاشتم و همزمان حین بلند شدن از گوشه چشم نگاهی به شهرام انداختم.
لبهاشو عصبی وار روی هم فشار میداد و با سر خمیده همچنان باهمون لیوان ور می رفت.
شک ندارم ذره ای براش اهمیت ندارم.
اون اگه منو میخواست با اون حرفها دلش رام میشد!
آره…شهرام دیگه منو نمیخواست.
دیگه نمیخواست!
همراه و همگام، قدم زنان به راه افتادیم.
گمونم حالا دیگه همون دختری بودم که شدیدا مورد پسند مامانمم.

انگشتای ظریف و کشیده ام رو توی دستش گذاشتم و همزمان حین بلند شدن از گوشه چشم نگاهی به شهرام انداختم.
لبهاشو عصبی وار روی هم فشار میداد و با سر خمیده همچنان باهمون لیوان ور می رفت.
شک ندارم ذره ای براش اهمیت ندارم.
اون اگه منو میخواست با اون حرفها دلش رام میشد!
آره…شهرام دیگه منو نمیخواست.
دیگه نمیخواست!
همراه و همگام، قدم زنان به راه افتادیم.
گمونم حالا دیگه همون دختری بودم که شدیدا مورد پسند مامانمم.
همون دختر مطیع و حرع گوش کن که عین کرم به قلاب مستانه میچسبه و میره پی شکار شوهر پولدار!
همونطنور که لای جمعیت قدم میزدیم پرسید:

-وقتی مادرتون گفت میره که دخترش رو بیاره من انتظار یه دختر ده ساله رو میکشیدم!

خندیدم و اون خونسردانه صورت من رو در شادترین حالتی که یه انسان میشد دچارش بشه تماشا کرد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم:

-البته مادرم به جز من یه دختر دیگه هم داره!

متعجب پرسید:

-جدا !؟

با لبخند سر جنبوندم و جواب دادم:

-آره…خواهرم شیدا یکی دوسالی از من بزرگتره!

خواست چوابی بده که درست همون لحظه،یکی از مهمونها اشتباهی چرخید و چون متوجه شاهد نبود خورد به اون.
تو دستش یه معجون بود که همه ریخت رو کت شاهد.
خیلی سریع گفت:

-من واقعا عذر میخوام اصلا متوجه شما نشدم!

سگرمه های شاهد توی هم رفت. نگاهی به وضع و اوضاعش انداخت و غرولند کنان و گفت:

-اهههه! گندش بزنن!

کل معجون ریخته بود رو کت گرونقیمتش.البته فکر کنم توی اون موقعیت گرونقیمتی لباسش چندان براش اهمیت نداشت و تنها چیزی که مهم بود این بود که حتی بعداز تمیز شدن هم خیلی ضایع نباشه.
سرش رو بالا گرفت و گفت:

-من برم سرویس تمیزش کنم و بیام!

سر جنبوندم و گفنم:

-باشه.کمک نمیخوای!؟

-نه عزیزم مرسی!

یه لبخند کوتاه مدت زد و بعدهم خیلی زود درحللی که کاملا مشخص بود ظاهرش بی نهایت براش اهمیت داره فورا و پیش از اینکه معجون رو لباسش خشک بشه به سمت سرویس بهداشتی رفت.
نیشمو کج کردم و پچ پچ کنان باخودم گفتم:

“بفرما! اینم شانس مایَه”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۴۰۳۰۴ ۰۱۱۳۲۱۲۹۱

دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی 3.8 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۴ ۱۰۱۹۳۶۱۶۳

دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را…
IMG 20230128 233546 1042

دانلود رمان گوش ماهی pdf از مدیا خجسته 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       داستان یک عکاس کنجکاو و ماجراجو به نام دنیز می باشد که سعی در هویت یک ماهیگیر دارد ، شخصی که کشف هویتش برای هر کسی سخت است،ماهیگیری که مرموز و به گفته ی دیگران خطرناک ، البته بسیاز جذاب، میان این…
رمان اوج لذت

دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی 4.2 (32)

بدون دیدگاه
  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۹ ۱۳۳۱۲۳۴۴۸

دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۸ ۲۲۴۱۰۰۴۵۶

دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Slma
Slma
2 سال قبل

بابا یا مقدار پارتو بیشتر کنید یا هر روز پارت بزارید من دمه کنکور باید دغدم این باشه جداااااا
نکنید این کارو با من

Z
Z
2 سال قبل

وا چرا انقدر کم لطفا ادیمن‌عزیز زودتر پارت های جدید رو بزار

انبه
انبه
2 سال قبل

ای بابا چرا اینقدر کم‌😕😕😕

انبه
انبه
2 سال قبل

ای بابا چرا ازنقدر کم‌😕😕😕

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x