روز: اردیبهشت ۲۱, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت ۷۴

  افرا با رضایت از اینکه تارخ لبخندی هر چند کوچک زده است از جایش بلند شد و گفت: _ بذار قبل از آواز خوندن من یه سورپرایز مشتی نشونت بدم بعد من واست بخونم. ابروهای تارخ بالا رفتند و منتظر به افرا خیره شد. باز چه برنامه‌ای داشت؟ اصلا چگونه برایش تولد گرفته بود وقتی آن شب باز هم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۷۹

  _ زنگ زدم بیای اینجا ، جمع شدیم دور هم خواستیم تو هم باشی نمی‌آمد… اگر نمی‌فهمید نمی آمد و دلارای امیدوار بود نفهمد _ اره منم گفتم سرت شلوغه ولی بازم طاقتمون نیومد حاج خانم گفتن زنگ بزنم حالا که نمیتونی هیچی حاج ملک شاهان با تاسف سر تکان داد _ اره خونه‌ی حاج فرهمندیم ، چی شده؟

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۸۱

  هرچقدر اصرار کردم عزیز نمیذاشت کارکنم و بخاطر شستن ظرف های صبحونه فکرمیکرد خسته شدم.. خبرنداشت که بخاطر شغل سخت بهار از سرکار برمیگردم هم باید آشپزی کنم! عماد به طرف اتاق رفت و همزمان گفت: _گلاویژ یه لحظه بیا میخوام راجع به کار جدید نظرت رو بپرسم ! باگیجی سری تکون دادم.. کدوم کار؟ ازکی تاحالا واسه کار

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ نور پارت ۱۲۷

  آقا رسول نگاهی به قیافه بی حال خورشید انداخت . – می خوای امروز تو خونه بمونی ؟ می ترسم بری بیرون حالت بد شه . خورشید همانطور سر چسبانده به بازوی امیرعلی و تکیه زده به او نگاهش را به پدرش که مقابلش نشسته بود داد : – نه ، یه ذره استراحت کنم و دراز بکشم حالم

ادامه مطلب ...

رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت ۶

  _این ژن جفت ھای ناھمگن و دردسرساز، توی خون تو و پدرتھ. این رو مطمئن شدم. این ھمھ دختر گرگینھ و خوشگل اطراف ماست، چرا جفت ھای شما دوتا اینطوریھ؟! حرفش رو با طنز آشکاری بیان کرد کھ باعث لبخندم شد. خوب میدونستم از این حرفش منظور خاصی نداره. عمو رونان ھم مثل پسرش دوست خوبی برای منھ. _بھتره

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۵۸

  با اخمای درهم زل زدم بهش.. حرفاش هیچ حسی تو وجودم ایجاد نمی کرد.. ولی خب راضی به اینکه بخواد کل زندگیش و وقف خدمت کردن به داداشاش کنه هم نبودم. با این حال.. کاری هم نمی تونستم براش انجام بدم.. نه الآن که دیگه هم پای نقشه ام وسط بود.. هم پای یه دختر دیگه ای که به

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۰

  باحسرت آهی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم… _چی بگم بابا.. اگه به کوهیار بگم اون پولو از ریس شرکتی که توش کارمیکنم گرفتم باورش نمیشه و میره که راجع بهش تحقیق کنه! _مگه از ریست قرض نگرفتی؟ _اوهوم! _چرا از اینکه کوهیار بفهمه میترسی؟ سرمو پایین انداختم و گفتم: _چون اگه بره پیش پندار میفهمه که باید از

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۱۵۳

  باهمدیگه وارد خونه شدیم. حیاط اینجا چنان با صفا و چنان زیبا بود که هر چشمی رو به سمت خودش میکشوند و من باید همین لحظه اعتراف میکردم، ازدواج مستانه تنها یه ویژگی خوب داشت و اون هم این بود که شیوا حالا یه جای نسبتا امن داشت! به زندگی نسبتا مرفه. توی یه خونه ی امن با تیم

ادامه مطلب ...
رمان عشق ممنوعه استاد

رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۵۴

  با تمسخر تک خنده ی عصبی کرد و گفت : -کارم داشتی ؟؟ دستپاچه نگاه ازش دزدیدم -آره دیگه آهاااان اونوقت میشه بگی این چه کاریه که سر از کمد لباسام در آوردی آب دهنم رو وحشت زده قورت دادم حالا چه گهی میخوردم توی ذهنم به دنبال پیدا کردن جوابی برای سوالش بودم که دستش رو جلوی صورتم

ادامه مطلب ...