-از ظهر که اومدي خونه، خیلی گرفته اي. دیشبم نیومدي و موندي بیمارستان. حالت خوبه؟ -ممنون. سلام می رسونم. -جدي پرسیدم حسام. حالت خوبه؟ به پهلو خوابیدم رو تخت و با جدیت نگاه کردم تو چشماشو گفتم: -نگران بودن بهت نمیاد. -نامرد نشو حسام. من واسه برادرم نگران میشم. موشکافانه بهش نگاه کردم. به نظر سالم میومد. لبخند کجی
ابروهای شیرین بالا رفتند. _ چی شده تارخ؟ چرا عصبی هستی؟ از چی باید خجالت بکشی؟ تارخ اخم کرد. _ چرا از این خانم نمیپرسی؟ خطاب به تینا غرید: _ چرا لال شدی پس؟ منو نگاه کن ببینم. تینا با چشمانی خیس سرش را بالا آورد یادش نمیآمد آخرین بار کی تارخ بر سرش داد زده بود. _ چیکار
بی توجه به لباس زیر دخترانهای که زیر پایش افتاده بود وارد اتاق شد ارسلان برهنه روی تخت به شکم خوابیده و ملحفه ای کمر به پایینش را پوشانده بود دلارای بی مقدمه با عصبانیت گفت:کار تو بود؟؟ ارسلان بدون اینکه چشم باز کند لبخند زد _ازش خوشت اومد؟ _از کی؟؟ _از دختره! اگه چند ساعت زودتر اومده بودی
با حساب کردن تاکسی ، نگاهی به سر در مسافرخونه انداختم ، بنظر تمیز میومد و همین خوب بود ، رفتیم داخل شناسنامه ام رو دراوردم تا اتاق بگیرم اما با حرف مسئولش اعصابم ریخت بهم : _خانوم ما اتاق به خانومای مجرد نمیدیم این دستور از رئیس اینجاست . اینم یکی از قانونای مسخره بود که خیلی جاها
رمان خلسه: ۱۳۲پارت کنار پنجره ایستاده بود و کلاغ هایی را که در آسمان چرخ میزدند و قارقار میکردند نگاه میکرد. حال پدرش بعد از اولین شیمی درمانی کمی بهتر شده و از خانه خارج شده بود تا کمی به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کند. با سر و صدای عجیبی که کلاغها به پا کرده بودند خوشحال شد که
عماد روی تخت دراز کشیده بود وساعددست سالمش رو روی چشم هاش گذاشته بود.. بابازشدن در دستش رو برداشت با اخم نگاهم کرد .. _اینجا چیکارمیکنی؟ به سینی داروهاش توی دستم اشاره کردم و گفتم: _عزیز مجبورم کرد.. وگرنه من هم دلم نمیخواست بیام اینجا! بابی محلی دوباره ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت ودیگه چیزی نگفت… آروم بهش
– خیله خب . برو داخل خودت و خوب بشور ……. شلوارتم در بیار بده من بندازم تو رخت چرکای اکرم …….. خودت و شستی صدام کن . – باشه . گندم داخل رفت و در را بست ……… اما هنوز زمان زیادی از داخل رفتنش نگذشته بود که جیغ گندم با باز شدن شیر آب بلند شد :
با رسیدن به در کلبه شیفت دادم و سری برای رونالد که مقابل کلبهی کناری و روی یه میز و صندلی قدیمی با یکی از سنتورها درحال بازی آب و آتش بود، تکون دادم. میدونستم که این فقط ظاهر کاره و حواس اون تمام مدت به کلبه و درحال محافظت از لیای من بوده. قبلاز وارد شدنم به کلبه
انقدر خسته بودم که اگه همون موقع چشمام و می بستم یه کله می خوابیدم تا صبح و منم همین و می خواستم.. ولی یه لحظه.. فقط یه لحظه فکر درین از سرم رد شد و من عین برق گرفته ها انگار که تازه یادم افتاده باشه زندگیم دستخوش یه تغییر شده و باید از این به بعد بر
خندیدم وسرمو پایین انداختم… _ارسلان بود.. گفت برنامه ی یه سفر یک هفته ای به کیش چیده که هم آب وهوامون عوض بشه هم این پسرو از تهران دور کنیم! خوشحال شدم.. یک هفته عالی بود.. میتونستم من هم کنار خانواده ام باشم… باخوشحالی گفتم؛ _خیلی خوبه! انشاالله بتون حسابی خوش بگذره! _بهمون؟ مگه تو نمیخوای بیای؟ باچشم های
_چ….ی چی شده ؟؟ چرا گریه میکنی ؟؟ نمیتونستم هیچی بگم انگار لال شده باشم فقط کارم سکوت بود و در جواب حرفاش فقط از ته دل گریه میکردم با داد ازم میخواست براش بگم چی شده ولی من انگار تازه سر زخم دلم باز شده باشه کارم فقط گریه بود و بس !! دیگه صبرش تموم شد که
خدا خوب کسی رو نصیبش کرد. شهره خانم رو به روش ایستاد و پرسید: -اینقدر صداتو ننداز رو سرت دختر جون…درست و حسابی بگو چی میخوای!؟ اصلا تو کی هستی؟ دختره پوزخندی زد و پرسید: -کی هستم ؟هه… شهره با عصبانیت پرسید: -آره…کی هستی که به خودت اجازه دادی بیای اینجا و داد و بیداد راه بندازی؟ دختره قیافه