خواه ناخواه رابطمون با آوا رو به اتمامی میرفت و من نمیتونستم کاری کنم برگشتم سمت آرام تا توضیح بدم که گوشیم زنگ خورد آرام کنجکاو نگاه کرد ، اسم رادان چشمک میزد از تعجب ابروهام بالا پریدن جواب دادم _الو سلام _سلام خوبی؟ _خوبم ممنون تو خوبی ؟ _خوبم مرسی ، تماس گرفتم بگم من نزدیک خونتونم کاتالوگارو
افرا مدل نشستنش را تغییر داده و روی سنگریزهها نشست. _ تینا… جملهاش را نیمه تمام رها کرد. واقعا نمیدانست چه بگوید. اشکهای تینا روی گونههایش غلتید. _ نگفتی؟ دوستت داشت؟ افرا بدون جواب دادن به سوال او پرسید: _ مسعود رو دوست داری؟ بخاطر مسعود به این حال و روز افتادی؟ تینا سر تکان داد. بدون ذرهای انکار
به هر بدبختی ای که بود اون کیفهای سنگین رو دنبال خودم تا سمت ردیف ماشینهای پارک شده بردم. چون مسافت زیاد بود حسابی از کت و کول افتاده بودم اما اون اصلا حتی یه نیم نگاه هم به من ننداخت که ببینه درچه حالم. نهایت زوری که به خودش زد این بود که یه نیمچه نگاه به پشت
ماکان به آرامی دست برد و گیره ی روسری زیر گلویش را باز کرد و در گوشش زمزمه کرد : میدونی غزال ، اون روزا حتی گمانم هم نمیبرد که یه روزی مال هم بشیم . هنوز هم منتظرم مثل قدیما با اون چشمای طوفانیت یه چیزی بگی بزنی تو برجکم از برخورد نفس های داغ ماکان
هومن پوزخند زد احساس میکرد قلبش درد میکند! _دیگه باید مهم باشه چون زنش حامله ست! برای بچهاش ضرر داره! ببینم اصلا زنشی؟! دلارای اشک ریخت… _صیغهاشم….. _میخواستی وقتی صیغه اونی عقد من بشی؟؟ دلارای چشمانش را روی هم فشرد چرا نمی مرد _اون صیغه باطله _چرا؟ _چون من دیگه راضی نیستم…. هومن چشمانش را بست باورش نمی شد
چشم هام سیاهی رفت.. چندثانیه پلک هامو روی هم گذاشتم تا کنترل خودمو به دست بیارم! انگار تازه باورم شد که همه تموم شداشک توی چشم هام جمع شد.. نه نه گلاویژ الان وقتش نیست.. نباید بکشنی الان وقت شکستن نیست.. سرم روپایین انداختم تا کسی متوجه چشم های رسواگرم نشه.. _خیلی خب! این تصمیم آخرتونه دیگه؟! از این
رفتم به اطاق کاووس ، ازم با میوه و بیسکوییت و کیک و کلی خرت و پرت های دیگه پذیرایی کرد ……… چیزهایی که هیچ وقت ما تمام این سالهایی که تو خونه امید زندگی کردیم ، به چشممون نخورد ……… بهم گفت دوست دارم پولدار بشم ؟ دوست دارم ماشین زیر پام داشته باشم ؟ موبایل و هزارتا
– با کی؟ سمیع؟ من دیگه با اون آدم مزخرف چه حرفی دارم بزنم؟ – آهان! آخه خیلی خونسرد داشتی گوش می دادی.. واکنش سمیعم که خیلی عجیب غریب بود.. گفتم شاید قبلش تو توضیح دادی براش.. – درست فکر کردی.. ولی توضیحاتم و به رئیس هتل دادم.. نه به سمیع! لابد خودش سمیع و توجیه کرده دیگه! با
دستم هنوزم توی دست آرش بود و انگار قصد نداشت ولم کنه… یه چیزی بگم؟؟ آرش دشمن من بود اما اونقدر بی پناه بودم که دلم نمیخواست دستمو ول کنه! توی سکوت فقط نگاهم کرد و دنبال یه کلمه جواب بود! باچشم غره آمنه دستم رو ول کرد و همراه آمنه به اتاقمون رفتیم! _نگران نباش من فعلا هیچ
[ شروع فصل دوم ] چند سال بعد … نازی : خسته پشت دار قالی نشسته و با قیچی مخصوص توی دستم شروع کردم به کوتاه کردن پرز های اضافه قسمتی که کار کرده بودم دقیق نمیدونم چند ساعتی بود که مشغول کار بودم فقط درد وحشتناکی که توی کمرم پیچیده بود داشت بهم میفهموند که دیگه ظرفیت
هیچی نگفتم و فقط تماشاش کردم. آخه چی داشتم که به آدمی مثل اون بگم !؟ به آدمی که حالم از دیدنش بهم میخورد. آدمی که از وقتی پا توی زندگیم گذاشت یه روز خوش نتونستم داشته باشم. دریغ…دریغ…دریغ از حتی یک لحظه آرامش! دستهامو دوباره با عصبانیت تکون داد و غضب آلود و بی ادبانه پرسید: -یا توام