13 تیر 1401 - رمان دونی

روز: 13 تیر 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان دل زده پارت 2

شب بود ، روی تخت نشسته بود که ناگاه موبایلش زنگ خورد با عجله گوشی را از کیف بیرون آورده ، با دیدن نام مادرش بی اراده بغض در گلویش نشست از جا برخاست ، با دستایی لرزان دکمه ی سبز رنگ را فشرد سعی می کرد صدایش نلرزد : جا … جانم مامان صدای مادر را شنید : سلام

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 30

  تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم ، با حرفای آرام موجی از استرس به دلم ورود کرده بود و اعصابم و حس و حالمو ترغیب میکرد به بد بودن ، سعی در غلبه کردن بهش داشتم ، نباید دست دست میکردم هرچه زودتر شکایت میکردم بهتر بود بلند شدم به سمت حموم رفتم ، آب ولرم یا نسبتا

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 23

  به ایستگاه تاکسی که میرسیم، رو به آیلار میگویم: -اول یه جایی مثل گلخونه بریم…میخوام چندتا گلدونِ… حرفم با دیدن ماشینی که درست از کنارمان میگذرد، نصفه و نیمه می ماند. این چشمهای تیز در کسری از ثانیه راننده ماشین را تشخیص میدهد و بقیه ی حرفم اصلا نمیفهمم چطور ادامه پیدا میکند! -گلدونِ…شمعدونی…چیز…تراس… وقتی نگاهش به من می

ادامه مطلب ...
رمان الفبای سکوت

رمان الفبای سکوت پارت 128

  افرا کنجکاو نگاهش کرد. _ چی؟ تارخ به سمت کاناپه ی خانه رفت و نشست. اسکای که تازه متوجه حضور او شده بود خودش را کنار او رساند و دمش را برای تارخ تکان داد. تارخ با بیحالی دستی روی سر او کشید. در مدتی که افرا در مزرعه کار میکرد با اسکای دوست شده بودند. مشغول نوازش اسکای

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 26

  چشمک زد و گفت: -کادو پیچش میکنم برات داش سامی…تا اینجایی نمیزارم بی لعبت تو تهرون سر کنی…هرجور شده واست پیداش میکنم میارمش دست بوست… ته مونده ی اون آب هندوونه رو خوردم و بعد لیوان خالی رو گذاشنم‌کنار و گفتم: -چشم چرونی نکن…شاید دختره کس و کارش باشه…ناموسش باش! خواهرش دخترش…بچه برادرش…بچه آبجیش تا اینو گفتم‌زد زیر خنده.هر

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 133

    مرد یقه‌اش را گرفت و فریاد کشید : _آبروی منو بردی ،آبرویی که یک عمر حفظش کرده بودمو گند زدی بهش بعد زبونتم درازه ؟ ارسلان عقب هلش داد : _یارویی که قبل تو یقه رو گرفت دندوناش شکست اگر باور نمیکنی برو یک سر به داراب بزن _این دختر چی داره ؟ چی داره که بخاطرش اینطوری

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۲۲

.       _ اما تو الان چند ساعته که برای من خاک شدی آریا، برو خواهشاً تنهام بذار آریا: دیگه نه میتونم،نه میخوام الان که متوجه شدم تو هم دوستم داری نمیرم نخواه ازم اینو لطفاً خواهش نکن دلوین جیغ زدم _ چرا اونموقعی که داشتم زیر بارون نیومدی؟ الان اومدی که چی؟ چرا همون موقع بهم نگفتی؟؟

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 136

  باخداحافظی کوتاهی راه خروجی رو پیش گرفتم و همین که از شرکت زدم بیرون بغضم ترکید و باشدت زدم زیر گریه… خدالعنتت کنه عماد.. ازت متنفرم.. هم از تو.. هم از اون عشق مسخره ات… ازهمتون متنفرم.. ازتک تک روزهایی که فکر میکردم دوستم داری حالم به هم میخوره.. خدا لعنتت کنه که هیچوقت دوستم نداشتی وفقط دنبال یه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 46

  ـ لازم نیست من و اینجا این شکلی صدام بزنی . ـ پس چطوری صدات بزنم ؟ ـ همون یزدان خالی بگی کافیه . ـ یزدان خالی ؟ باشه . ـ حالا چی می خواستی بهم بگی ؟ ـ میشه به همین زنه بگی یه لباس آستین بلند برام بیاره من بپوشم ………. یه چیزی هم بده که بتونم

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۲۱

.       آریا رفت داخل دسته گل رو تقریبا گرفته بود جلوی صورتش دلوین سرگرم گوش دادن بگو بخندای بچها بود خودش هیچی نمیگفت آروم آروم بود همیشه اون می‌گفت و ما میخندیدیم حالا ما باید به زور خنده رو لباش بیاریم منم پشت سر آریا رفتم داخل دلوین هنوز اریا‌ رو ندیده بود من که رفتم داخل

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 112

  دیگه لزومی نداشت بپرسم طبق حدسیاتم سر سوار شدن یا نشدن باهاش بحث و بگو مگو کرده یا نه.. همینکه حرف من و زمین ننداخته بود واسه رضایت از درست پیش رفتن برنامه هام کفایت می کرد! یه اوکی براش تایپ کردم و گوشی و انداختم رو میز. حقیقتا کارم یه ریسک بزرگ بود و از همون اولم زیاد

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 64

  آرش اومد داخل و به همه سلام کرد.. چقدر خوش این بشر خوش تیپ بود! دلم میخواست مثل بچه ها ازش فرار کنم یه گوشه خودمو مخفی کنم و یواشکی نگاهش کنم! خجالت زده سلام کردم که با مهربونی گفت: _سلام.. خوشحالم که برگشتی! لبخند خجولی زدم و زیرلب یه جوری که خودمم به زور شنیدم گفتم: _ممنون! آمنه

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 207

  آقا رهام دیگه نتونست شهرام و حرفهاش رو تحمل کنه. به سمتش پا تند کرد و با گرفتن دو طرف کاور پیراهن تن شهرام گفت: -دهنتو ببند شهرام! دهنتو ببند! تو خجالت نمیکشی؟ هااان ؟ خجالت نکشیدی با این دختر دوست شدی !؟ یک سرو یک گردن از پدر بلند قامتش بلندتر بود.یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و

ادامه مطلب ...