روز: تیر ۲۵, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۴۸

  _همه چیزی که ممکنه نیاز داشته باشی رو گرفتم و همین الان راه میوفتیم چیزی هست بخوای بگیرم؟ _نه ، فقط گوشیم .. _آوردمش و از توی جیب کتش درش آورد و گرفت سمتم آروم تشکر کردم و گرفتمش _مسیرمون تقریبا طولانیه ، میتونی استراحت کنی تا برسیم . میخواستم بخوابم اما با هر بار بستن چشمام خاطرات جون

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۴

  با تماسش متین سریع خودش را به ویلا رساند. لپ تاپ جلوی او روشن بود و خیره شده بود به تصویر دخترک… _حرفی زد آقا؟ ارسلان نگاهش کرد: خونه احمد چند تا خدمتکار داره؟ _سه چهار نفری میشن. _همونایی که خودتون فرستادین؟ _آره اقا. اگه کسی شناس نباشه بچه ها سریع خبر میدن. _دختر چی؟ دختر نداره؟ متین با

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۳۴

  اما من همون روز شما رو شناختم… بهادر آرام میخندد: -بس که فضولی موش… از کوره درمی روم: -آقا بهادر واقعا خیلی بی ادبید! صدای خنده اش بلندتر میشود. آبتین نگاه گذرایی به سمت پشت می اندازد و میگوید: -دقت بالایی دارید… بهادر مهلت نمیدهد: -کجاشو دیدی! هدف گیریش حرف نداره…یه جاهایی رو واسه ضربه زدن مورد هدف قرار

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۳۷

  از راننده تاکسی خواستم ماشین رو نگه داره و بعد سرمو به سمت یلدا چرخوندم و گفتم: -خب…کیفتو بردار و برو! انتظارنداشت اونجا وسط خیابون ازش بخوام پیاده بشه.تو این چندماه با پولی که از فتاحی تیغ زده بودم تو تمام دور دورها و خوش گذرونی های ترکیه همراه باخودم برده بودمش اما حالا دیگه که تو خونه که

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۴۶

.       مائده: آروم باش دلوین..چرا خونت جوش میاد؟ ما رفیقاتیم دلوین هرچی هم بشه حتی اگر تو مقصر هم باشی ما پشت توییم نه پشت طرف مقابلت اما خب یسری حرفا رو باید گفت یگانه: مائده راست میگه دلوین..مبینا که چیزی نگفت انقد عصبی شدی تو که اینطوری نبودی؟ _ خونم به جوش اومده دیگه کشش ندارم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۴۵

  آزاده پشت چشم نازک کرد : _همینکه دوباره بهم زنگ نزنید بگید دختره رو داغون کردید جبران محسوب میشه آقای ملک شاهان ! ارسلان لبخند مسخره ای زد و از در بیرون رفت دلارای آرام زمزمه کرد : _با ویلچر میبردی ! ارسلان پوزخند زد و سمت آسانسور رفت : _چیه ؟خوشت نیومد ؟ دلارای سعی کرد شکمش را

ادامه مطلب ...

رمان دل زده پارت ۱۹

صدای مادرش از پشت سرش شنید : چی شد پس چرا نمیای ؟ نگاه مضطرب سمیه از اینه ی کوچکش به سوی مادرش حواله شد قبلاً ذوق دیدار آرمین را داشت و کلی آرایش می کرد و سودابه به شوخی می‌گفت کرم مالی کردی خودتو اما هم اکنون بدون ذره ای آرایش و با صورتی زرد رنگ میخواست به ملاقات

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت ۱۴۸

  باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم.. انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قلب خودم رو به درد بیارم راضی بودم! یه قسمت از قلبم میخواست برم وازتوی اتاق با موهاش بکشونمش بیرون و اونقدر کتکش بزنم تا جون بده.. یه قسمت دیگه اش هم میخواست برم و از اتاق بکشونمش بیرون، اول واسه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۵۸

  حمیرا پلکی زد و سری تکان داد و زیر لبی جواب یزدان را داد : ـ بله قربان ، می سپارم همین امروز یکی بره بیرون بخره بیاره . ـ امروز نه ، همین الان . – چشم . میگم همین الان برای خریدش اقدام کنن . -خوبه ، می تونی بری . با رفتن حمیرا ، گندم نگاه

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۴۵

.     صدای زنگ پیامکم انقد زیاد بود که استاد از درس دادن دست کشید و خطاب به همه گفت: دوستان عزیز لطفاً وقتی که تشریف میارید سر کلاس گوشی هاتون رو بیصدا کنید یا خاموش ممنون ومتشکرم مرتیکه سنش هم اندازه بابای من بود خودشو دوست ما فرض میکرد بیصدا و آروم رمز گوشیمو زدم و رفتم تو

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۴۷

  رادان کنارم نشست و بغلم کرد سرمو کج کردم گذاشتم رو شونش منی که رو این چیزا حساس بودم ، بقدری آشفته بودم که برام ارزش نداشت هیچی ، احساس پوچی میکردم _با عذاب دادن خودت فقط فقط به خودت آسیب میرسونی ، فکر کردی الان با این کارات شاهین خوشحاله؟ راضیه؟ اینجا که خوش نبوده بذار حداقل اون

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۲۴

  واسه همین بیخیال جواب دادن شدم و گفتم: – من و نگاه کن! با اینکه مستقیماً ازش خواستم بازم مقاومت کرد و پرسید: – چرا؟ – نگاه کن میگم! خواست فاصله بگیره که دستم و روی بازوش محکم کردم و نذاشتم.. – همین شکلی که تو بغلمی نگام کن! – میران.. بریم دیگه دیر می شه.. شایدم یهو یکی

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۷۶

  آرش نگاهی بهم انداخت و یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت: _دستت دردنکنه سارا خانوم.. فکرنمیکردم آشپزی بلد باشی! یه جوری این حرفشو گفت که حس کردم داره تیکه میندازه! _نوش جان.. اشتباه فکرکردید من چهارسال توی آشپزخونه ی یه شرکت معروف کارمیکردم و دوره های آموزشی زیادی دیدم! با چشم های شیطون وصدایی که شیطنت توش موج میزد

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۳

  -….پس مامان نمیخواد ،بخاطر پسرت غیرت منو زیر سوال ببری. اون حروم زاده لایق مرگ بود ، این دختره خودش رو‌انداخت وسط بعد کار اشتباهی نکردم الانم باید حساب صاف بشه. آونگ حرفش رو زد و نگاه عصبیش رو از ستاره گرفت خیلی عصبی بود آونگ خم شد و بازوی گندم رو گرفت و کشید بالا -پاشو ببینم دختره

ادامه مطلب ...