رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 34

5
(3)

 

اما من همون روز شما رو شناختم…
بهادر آرام میخندد:
-بس که فضولی موش…
از کوره درمی روم:
-آقا بهادر واقعا خیلی بی ادبید!

صدای خنده اش بلندتر میشود. آبتین نگاه گذرایی به سمت پشت می اندازد و میگوید:
-دقت بالایی دارید…

بهادر مهلت نمیدهد:
-کجاشو دیدی! هدف گیریش حرف نداره…یه جاهایی رو واسه ضربه زدن مورد هدف قرار میده که…

صورتش را جمع میکند و آرام ادامه میدهد:
-اوخ یادم افتاد دردم گرفت!
کاملا متوجه میشوم که کدام هدف گیری را میگوید. واقعا…بی حیاست!

آبتین میپرسد:
-چی شد؟!
شرمسارم و نمیگذارم بهادر جوابی بدهد! حرف را عوض میکنم:
-بله دقت بالایی دارم!

-خیلی بالا!
اگر لال شد این بهادر؟
آبتین برای تمام شدن بحث میگوید:
-حالا چه فرقی میکرد؟ الان فهمیدیم چیزی عوض شد؟

چقدر بی ذوق! خب بیشتر باهم آشنا شدیم جنتلمنِ کودن و مغرورِ من!
-خب به هر حال…از آشنایی باهاتون خوشوقتم…

هردو سکوت میکنند و زبانشان قاصر است از عکس العمل کاملا هوشمندانه ی بنده!

سمیعی بالاخره به خود می آید و آرام میگوید:
-همچنین…
و بهادر آرام میخندد.
-حال میکنی چه با ادبه؟

من را گفت!
سمیعی نفس عمیقی می کشد و دیگر هیچی نمیگوید. اما بهادر از آینه نگاهی به من می کند و میگوید:
-این آبتینِ مام خِئلی بچه با ادبیه…

سمیعی آرام و بی حوصله میگوید:
-ببند لطفا بهادر جان!
واقعا کمال و ادب از او می بارد، حتی بی ادبی اش هم با ادبانه است!

-نچ عه…حوری که غریبه نیست، از خودمونه بابا…خوشوقت و اینام که هست از آشنایی باهات…
بهادرِ عزیز…واقعا؟!! این حرکتت چه سوپرایزی بود!

مشتاق تر گوش میدهم و صدای بازدم بلند آبتین به گوشم میرسد. بهادر با هیجان و…مسخرگی میگوید:

-این داداش ما از دختر فراریه کلا…یعنی یه دختر نزدیکش شه، پاچه هاش تو حلقشه…

بی ادبانه، اما باحال گفت. یعنی چه خصوصیت خوبی!
-امااا…
وای اَمایش چیست؟!!
قبل از اینکه بگوید، آبتین میگوید:

-بهادر یکم شوخه…اخلاقش اینه که با همه احساس صمیمیت میکنه و هر حرفی رو میزنه…شما زیاد جدی نگیرید…

کاش آبتینِ محبوبم دهانش را ببندد و بگذارد بهادر حرفش را بزند.
تعریف از خصوصیات بهادر را میخواهم چه کار؟! زشت است رو به بهادر بگویم “اما چی؟!” ؟!!

بهادر خودش آرام و با شیطنت موذیانه ای میگوید:
-اما دل دادناش خاصه این پسرعموی من!

دل دادنش که مشت زدن به سینه دارد و کلی قربان صدقه رفتن…اما نسبتشان…

آبتین با خنده و آرام میگوید:
-خفه شو…
بلافاصله میپرسم:
-پسرعمو هستید؟!!

هردو به تکانِ سر اکتفا میکنند و…سکوت میشود! دیگر هیچ حرفی گفته نمیشود…حتی بهادر که آرام بگیر نیست…حتی یک کلمه…تا وقتی که به مقصد برسیم. و من متعجب میشوم از سکوت یکهویی شان.

همین که سر کوچه می رسیم، خیلی مودبانه میگوید:
-خیلی ممنون آقا بهادر تو زحمت انداختمتون…لطفا همین جا نگه دارید دیگه داخل نرید…بیشتر از این دیگه زحمتتون نمیدم…

بدون هیچ تعارفی ماشین را نگه میدارد و میگوید:
-بپر پایین!
هوم…حرکتی درخورِ خودش!

رو به سمیعی میگویم:
-خدانگهدارتون آقای سمیعی…
سمیعی کوتاه میگوید:
-به سلامت…

و بهادر میگوید:
-برگشتنت دلمو میلرزونه حوری…چه زلزله ولوله ای تو دلم راه میندازی با بودنت تو این خونه!

چشمهایم بی اراده در حدقه چرخ میخورند و بدون توجه به خنده اش از ماشین پیاده میشوم.
-هِی حوری!
با اخم رو بهش میگویم:
-حورا!!

میخندد و با چشمکِ مور مور آوری میگوید:
-شب منتظرم باش خوشـــگله!
لبهایم بی اراده کج میشوند و زبانم بی اراده تر از لبهایم واکنش نشان میدهد:
-چندشناک!

اینبار سمیعی هم به همراهش آرام میخندد. و ثانیه ای بعد ماشین با سرعت دور میشود.

با گیجی میخندم و به سمت کوچه محبوبم برمی گردم. حتی نیم نگاهی به اسم کوچه نمی اندازم و زیر لب میگویم:
-کوچه ی تن طلاییِ من…

آرام قدم می زنم و نه به شب و برگشتن بهادر میخواهم فکر کنم، و نه به نقشه های ترسناکی که احتمالا برایم دارد.

من که رفتنی نخواهم بود…اصلا! به خصوص حالا که با آبتین سمیعی آشناتر هم شده ام و دلبر جان، پسرعموی بهادر تشریف دارند.

از دخترها هم که فراری است و پاچه ی دخترهایی که نزدیکش میشوند هم که در حلقش است! بهتر از این هم مگر میشود؟!!
ببر کوچولوی وحشیِ جذاب!
اما…

و آن اما؟!!
چقدر دلم میخواهد بیشتر و بیشتر از او و خصوصیات جذابش بدانم. بیشتر بشناسمش…بیشتر با مدل سرد و دور و مغرور و عجیبش آشنا شوم و کِیف کنم!

و این چطور میسر است؟! فقط با ماندنم کنارِ بدترین، وحشی ترین، بی کلاس ترین، ترسناک ترین، شرورترین، لات ترین، بی ادب ترین، مسخره ترین، و هیجان آورترین و وسوسه انگیزترین آدمِ روی زمین…یعنی آقای بهادرِ…سمیعی؟!

ساعت از نیمه شب میگذرد. موهایم را می بافم و لباس خواب به تن می کنم. تاپ و شلوارکِ عروسکی که رویش عکس پاتریک و باب اسفنجی و رفقا بامزه اش کرده اند.

کلید برق پذیرایی را لمس میکنم و پذیرایی تاریک میشود. گوشی به دست درحال رفتن به اتاق خواب هستم که ناگهان صدای برخورد چیزی به شیشه ی تراس، باعث میشود سر جایم بایستم.

صدا چیزی شبیه به افتادن چیزی ست. یکی از گلدان هایم؟! یا رخت آویزِ لباسهایم؟! یا…

به وضوح مور مور شدن کمرم، از گردن تا آخرین مهره ستون فقرات را حس میکنم. پشتم به پذیرایی و تراس، و نگاهم به اتاق خواب…

بهترین و عاقلانه ترین کار این است که توجه نکنم و بروم بخوابم. اینبار را دختر خوب و فهمیده ای باشم و…

هنوز فرشته ی سمتِ راستی نطقش را کامل نکرده، بار دیگر صدا به گوشم میرسد. اینبار کاملا تشخیص میدهم که صدای افتادن گلدانم از حصار تراس است!
برمیگردم:
-وای!

از اینجا نمیتوانم چیزی ببینم. و در عینِ حال، از نزدیک شدن به تراس هم هراس دارم. فرشته ی سمت راستی من را به ترس بیشتر ترغیب میکند.

-عاقل باش دختر! شاید بهادر باشه و بخواد نقشه ای برات پیاده کنه…نریا! برو بگیر بخواب! عاقلانه رفتار کن و برو تو اتاق…حتما بهادره و…

فرشته ی سمت چپ با پشت دست میکوبد بر دهانش!
-خفه! اسگل بهادر که هنوز برنگشته..
برنگشته است؟! من که متوجه برگشتنش نشدم!

فرشته ی محبوبم با امید بیشتری ادامه میدهد:
-بدو برو ببین چه خبره حورا؟! همینطوری میخوای بری بخوابی؟ اگه دزد باشه و از تراس اومد خونه چی؟! اگه تو اتاق خفتت کرد چی؟ اونوقت صدات به هیچ جا هم نمیرسه ها!

حرف حساب است خب! من هم که کاملا منطقی و حرف شنو، در مقابلِ حرفِ حساب!!
به سمت تراس قدم برمیدارم و عاقلانه تر از این که بفهمم در تراس خانه ام چه خبر است و چرا صدا می آید؟!

قلبم شروع به ریزش میکند و حالا انگار چه خبر است! یک دید زدن برای امنیت بیشتر خودم است دیگر…تازه بهادر هم که نیست و…یک چیزی آن تهِ دلم…میخواهد که باشد! چرا؟! چون قلبم بیشتر بلرزد و بازیهای خطرناک دوست داشتنی تر اند.

با شنیدن صدای دوباره از تراس، دیگر معطل نمی کنم و پا تند میکنم. بدون توجه به هشدارهای مثبت درونم…که من دختر بدی هستم!

در تراس را باز میکنم و با دیدن گلدانِ رُزم که افتاده و شکسته، آه از نهادم بلند میشود.

نگاه به اطراف می اندازم. انگار هیچ خبری نیست و باد باعث افتادن گلدان شده است. با این حال…احتیاط شرط عقل است و بهتر است برگردم. و من عاقل نیستم! قدم داخل تراس میگذارم و وسوسه مگر میگذارد بیخیال شوم؟

باد سرد باعث میشود لرزم بگیرد. می نشینم و ماتم گلدان شکسته را میگیرم.
-چرا جور منو شما باید بکشید؟
شاخه ی شکسته را که برمی دارم، صدایی درست پشت سرم می شنوم. یعنی سمتی که تراس خانه ی اوست!

قلبم به شدت به لرزه می افتد. نمیتوانم حرکتی بکنم. غلط کردم…ترسناک است…هیجان نمیخواهم!
چشم میفشارم و با وحشت زیر لب میشمارم:
-یک…دو…سه!

بلافاصله بلند میشوم و همین که برمیگردم، هیبت بزرگ و مردانه ی بهادر را در یک قدمی خود می بینم! بی اراده جیغ میزنم و نمیدانم شاخه گل چطور از دستم رها میشود. خودش است! وای خودِ خودش!! همان موهای پریشان و چشمهای سیاه و براق و پر از شرارت و همان حرص و کینه ی موج زده در نگاهش و همان خنده ی حریصانه!!

-حوری…
حالت سکته بهم دست میدهد. آب گلویم را با سر و صدا قورت میدهم. بی شک عزرائیلِ زمانه است!
-کِی…برگشتی؟!!

لبش به خنده ی پر حرصی کش می آید.
-منتظرم بودی خوشگله؟
و با این حرف نگاهی به سر تا پایم می اندازد. از وحشت قلبم می ایستد. باید دستم را بالا بیاورم و یقه ی باز تاپم را بپوشانم. اما راستش نمیتوانم!

به جایش زبانم میگوید:
-نگاه نکن بهم!
میدانم…احمقانه ترین عکس العمل!

میخندد. بیشتر نگاه میکند. اولین فکری که در ذهنم جرقه میزند را عملی میکنم. به یک طرف نگاه میکنم و بلند میگویم:
-عه اونجا رو!!

بی اراده به آن سمت نگاه میکند. من بلافاصله از سمت دیگرش میخواهم در بروم. که خب…با یک دستش بازویم را میگیرد و در جا فکرِ کودکانه ام را با خاک یکسان میکند.
از ترس جیغِ بنفشی میکشم. بازویم را میفشارد تا نگهم دارد.

-کجا رو؟!
تکان میخورم. تلاش میکنم تا فرار کنم. محکمتر نگهم میدارد.
-رو دستمون نزنی با این نقشه های ماهرانه ت؟

جیغ جیغ کنان میگویم:
-ولم کن!! کمک! شهربانوووو…یکی کمکم کنه…لادن…شوهرش…رادیییین!!!

بهادر میخواهد دست دورم حلقه کند. خم میشوم…دستم تکه ای از گلدان شکسته را برمیدارد. همین که تکه گلدان را به پیشانی اش میکوبم، آخ بلندی میگوید و با عصبانیت دو دستم را میگیرد. و بلافاصله من را در حصار خود نگه میدارد.

-چه غلطی کردی؟!!
پایم بالا می آید که بزندش…همان قسمت حساس را! حتی نمیگذارد کمی به هدف نزدیک شود. به حصار پشت سرم کوبیده میشوم و چشمهای برزخی و ترسناکش درست جلوی چشمهایم قرار میگیرند.
-جوجه حوریِ وحشی!

اولین چیزی که از ذهنم میگذرد، به زبانم می آید:
-میخوای بهم تجاوز کنی؟!!

ثانیه ای جا خوردنش را به وضوح می بینم. اما بعد دستش روی پهلویم فشرده میشود و خود را بیشتر از قبل به منی که بین او و حصار تراس گیر کرده ام، می فشارد.
-یعنی تا این حد آماده ای؟!

چشم میفشارم و تمام تلاشم را میکنم که لااقل کمی تکان بخورم.
-تو انقدر وحشی و عوضی و دیوونه هستی که بدترینا رو ازت انتظار دارم…

با یک دستش دو دستم را میگیرد و با دست دیگرش چانه ام را. و درست مقابل صورتم میگوید:
-ادبت کجا رفت حورا خانوم؟

صورتم را با شدت تکان میدهم و داد میزنم:
-گمشو کثیف! دست به من نزن!

دستش با نوازشی پر خشونت صورت و گردنم را لمس میکند:
-تو که آماده بودی…از منم که انتظار داری…پس شُل کن حالشو ببر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013752 8902 scaled

دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره!
رمان شاه خشت

دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز 3.3 (7)

8 دیدگاه
  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که..
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۱۴۰۲۴۳۳۱۴

دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی 5 (1)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره…
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
InShot ۲۰۲۳۰۲۲۶ ۱۲۴۶۳۴۱۷۸

دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی…
IMG ۲۰۲۱۱۰۰۶ ۱۷۰۶۰۹

دانلود رمان شهر بی شهرزاد 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobi
Mobi
1 سال قبل

میشه بیشتر وزود تر پارت بزارین؟

Mobi
Mobi
1 سال قبل

از تمام رمانای اینجا از این یکی خوشم اومده

Azal
Azal
1 سال قبل

خدااا عالی بود🤣👌

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x