رمان گریز از تو پارت 6
عرق سرد از تیره ی کمرش پایین چکید. نگاهش با بُهت اول چسبید به نیشخند او و بعد مردمک های سیاه چشمانش که انگار میان خنده غوطه ور شده بود. با مکث و شرم پلک بست و کمرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. زانوهایش را کمی بالا آورد تا شلوار کثیفش به زمین نکشد. بغض پرید میان