28 تیر 1401 - رمان دونی

روز: 28 تیر 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 7

  ماهرخ روسری را توی دستش چلاند: آقا… ارسلان از پله ها پایین رفت و همزمان متین هم سراسیمه داخل آمد. _ رفت اقا… همین الان سوار ماشین جلال شد. ارسلان نگاه از او گرفت و روبروی ماهرخ ایستاد. زن زیر نگاه او دستپاچه شده بود. متین با نگرانی جلو رفت: چیزی شده؟ ارسلان آرام پرسید: دختره بهت نگفت کجا

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 37

  اخم میکند و هنوز جوابم را نداده که وحید میگوید: -راستی البرز سلام ویژه بهت رسوند حورا! وقتی نگاهش میکنم، با حالت خاصی میخندد. خنده اش بخورد در فرق سرش که به همه فهماند به چه منظور است! قیافه ام کج میشود و آرام میگویم: -سلامت باشن… وحید رو به بابا میگوید: -عجب پسر ماهیه این البرز…آقاست! سوره آرام

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 51

  در رو باز کرد و با خنده نگاهم کرد _خوبی؟ کلیه و مثانه ات چی سالمن؟ فشار نیوردی بهشون؟ بزور خندمو قورت دادم و زدمش کنار _نه فقط گشنم بود معدم یکم دیگه جیغش در میاد رفتم سمت آشپزخونه که ، سفره صبحونه پهن بود و مشخص بود خودش خورده _نظرت چیه قبل نشستن پا سفره پاشی بری دست

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 40

  ناخن خشک بود و ناخن خشک ها هیچوقت مشتری های خوبی نبودن! سعی کرد ادای آدمای زرنگ و همچی دون رو دربیاره. براندازم کرد و گفت: -خبردارم نصف اونایی که میان اینجا مشتری هاتن! تورستوران من کاسبی راه انداختی…کارکردنت سوای کاسبی کردنتِ…واسه اون باید هزینه بِسرفی…هزینه ش هم زیادی نی.همینجا توهمین اتاق….دو دور هم نمیخوام و به یه دور

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 148

  باز هم تسلیم نشد با آخرین انرژی در حمام را باز کرد و جلو رفت خودش را به وان خالی از آب رساند و با کمک آن روی زمین نشست دیدش کامل تار شده بود بیشتر از آن نمی توانست ادامه دهد حتی فکرش را هم نمیکرد تا این حد ضعیف شده باشد انگار کتک های داراب و وضعیت

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۵۲

.       محکم در اغوشش گرفتم.. راست میگویند که خواهر تیکه ای جواهر است و بس! حتی اگر پشت به تو باشد.. رامتین: اه بابا بس کنین. با این چندش بازیاتون محبوبه از آغوشم دل کند و رو به رامتین آشفته گفت: حسودی دیگه..حسود بعد هم با لبخندی زیبا از کنارم گذشت و شونه به شونه ی رامتین

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 152

  اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد.. _چرا هول شدی؟ لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم: _نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟ همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت: _نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 61

  حمیرا در همان حالی که نگاهش را دور تا دور اطاق می چرخاند ، گندم را مخاطب خودش قرار داد : ـ گفتی اسمت چی بود ؟ ـ گندم . ـ چند سالته ؟ ـ تازه هجدهم پر شده رفتم تو نوزده . حمیرا پلک بست و سری با تاسف تکان داد …….. حسی مانند عذاب مزخرفی خرش را

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۵۱

.       از در پاساژ هم حتی زدیم بیرون حالا رامتین بدو من بدو این چند روز به اندازه ی کل‌ ورزش های نکرده ی عمرم دوییده بودم با نفس نفس به رامتین گفتم: وایی من دیگه‌ نمیتونم اوف نفسم برید اونا که کاری نمیتونن بکنن ولشون کن رامتین: اخ..منم‌از نفس افتادم.. رامتین که واستاد منم وایسادم پس

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 127

  هنوز از بهت دیدنش در نیومده بودم که چرخیدن سمت جایی که من وایستاده بودم و منم سریع خودم و پشت دیواری با یکی دو تا درخت استتار شده بود قایم کردم. خیلی طول نکشید که اومدن کنار خیابون و آراد با دست تکون دادن واسه یه تاکسی.. نگهش داشت و در عقب و برای سوار شدن دختره باز

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت 6

  سمانه بااین حرف من گنگ بهم خیره شد. -یعنی چی شوهر تو نیست دخترم!!؟ خانم گفت که صیغه اش شدی.. نیشخندی زدم این زن یا از همه چیز خبر نداشت یااینکه می خواست به قول اونگ کاری کنه ابروی خانواده و‌پسری رو بخره که در اینده قراره بود جانشین شوهرش و خان روستا بشه. -نه.. دیشب بدون هیچ محرمیتی

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 79

  صبح بااسترس ودلشوره ی بدی از خواب بیدارشدم .. یعنی اگه بگم تموم مدت درحال دیدن کابوس بودم دروغ نگفتم.. توی جام نشستم و زیرلب زمزمه کردم: _حالا من با چه رویی تو چشم های آرش نگاه کنم ای خدا! ساعت نزدیک به ۹ صبح بود وبیشتر از اون نمیتونستم توی اتاق بمونم! اجبارا دستی به سر وروم کشیدم

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت 217

  من میتونستم احساس کنم که شرایط الان چقدر واسه شهرام بده. حتی میتونستم تصور کنم که چقدر فشار روحی و روانی رو داره تحمل میکنه واسه همین دل ناگرونش شدم و خطاب به مونا که دو لپی مشغول خوردن پیتزاش بود گفتم: -اذیتش کردن آره!؟ سوالم خندوندش.چشمکی زد و گفت: -ای بسوزه پدر عاشقی دل ناگرونشی آره!؟ دل ناگردنش

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۵۰

.       رامتین: خب خانوما اول بریم کدوم سمت؟ باید میرفتم هرچه زودتر اسباب بازی های نیکا رو میخریدم چون دیگه درگیر خریدای دیگه میشدم و یادم میرفت _ من میرم برا نیکا اسباب بازی هاشو بخرم. زود برمی‌گردم اگه ندیدمتون بهتون زنگ میزنم محبوبه: خب چه کاریه وایسا همراه میریم _ اسباب بازی خریدن از لباس خریدن

ادامه مطلب ...