رمان گریز از تو پارت 7
ماهرخ روسری را توی دستش چلاند: آقا… ارسلان از پله ها پایین رفت و همزمان متین هم سراسیمه داخل آمد. _ رفت اقا… همین الان سوار ماشین جلال شد. ارسلان نگاه از او گرفت و روبروی ماهرخ ایستاد. زن زیر نگاه او دستپاچه شده بود. متین با نگرانی جلو رفت: چیزی شده؟ ارسلان آرام پرسید: دختره بهت نگفت کجا