رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 37

5
(3)

 

اخم میکند و هنوز جوابم را نداده که وحید میگوید:
-راستی البرز سلام ویژه بهت رسوند حورا!
وقتی نگاهش میکنم، با حالت خاصی میخندد. خنده اش بخورد در فرق سرش که به همه فهماند به چه منظور است!

قیافه ام کج میشود و آرام میگویم:
-سلامت باشن…
وحید رو به بابا میگوید:
-عجب پسر ماهیه این البرز…آقاست!

سوره آرام میگوید:
-کیه که بفهمه!
با اخم میگویم:
-خدا واسه مامان باباش نگهش داره…

مامان و بابا به من نگاه میکنند. سریع میگویم:
-جوابم منفیه!
مامان و بابا بهت زده می مانند. سوره نیشگونی از پهلویم میگیرد.
-حالا وایسا حرفش بیفته، بعد جواب بده…چرا انقدر خیره سری؟ یه ذره شرم و حیا…

دستش را با درد و حرص پس میزنم:
-عههه کندی گوشتمو…مامان بابامن از چی خجالت بکشم؟
وحید متعجب به من نگاه میکند.
-یعنی نیاد خواستگاری؟!!

در مقابل این سوال نمیتوانم جوابی پیدا کنم. بیاید…نیاید…خواستگار آمدن خوب است آخر!
-بابا جان بیاد یا نیاد؟

جواب بابا سجاد را با تعلل میدهم:
-واسه دختر صدتا خواستگار میاد، به یکیش جواب میده…

سوره با تکخندی میگوید:
-والا واسه من که یدونه اومد با همونم ازدواج کردم…
نگاه چپی به خواهر ساده ام می اندازم. یعنی یک ذره کلاس گذاشتن بلد نیست این دختر!

وحید میگوید:
-اصلشم همینه خانومم…منم اولین کسی که ازش خواستگاری کردم، تو بودی عشقم!
چرخی به حدقه ی چشمانم میدهم:
-خب حالا! حرف خوستگارِ من بود نه شما!!

وحید میخندد:
-حالا منظورت اینه که بیاد خوستگاری؟
راستش…خیلی دلم میخواهد. اما حواسم پرت است. مغزم شلوغ و پر از فکر…انقدر فکر که نمیتوانم فکرهای دیگر را در سرم بگنجانم.

این چند روزی که اینجا هستم، دلم میخواهد تمرکز کنم. ماجرایی نباشد که تمرکزم را به هم بریزد. هرچند که خواستگار داشتن و آن مراسم، زیادی دوست داشتنی ست، اما از خیرش بگذرم، بهتر است. یعنی الان…در این چند روز که باید تصمیم خود را بگیرم، وقت مناسبتی نیست.

الان تنها چیزی که فکرم را مشغولِ خود کرده، آن واحدِ زیبا و جمع و جور، در آن خانه ی سنتی و دوست داشتنی است. تراسِ پر گل…حیاط و حوض و درخت و…کوچه اش…و همسایه ها و علی الخصوص همسایه ی دیوار به دیوار!

حتما تا به الان متوجه رفتنم شده است. به خصوص که شهربانو خبرها را دسته اول به گوش بقیه می رساند.
و بهادر الان چه فکری درموردم میکند؟! نکند فکر کند جا زده ام و فرار کرده ام؟ یعنی اینطور نیست؟! خودم هم نمیدانم.

-حوریه؟ بابا جون؟
از فکر بیرون آمده و نیامده، کوتاه میگویم:
-نه بابا جون…من که جوابم منفیه، واسه چی بیان خواستگاری؟

بابا هم رو به وحید و سوره میگوید:
-دخترم میخواد ادامه تحصیل بده!
خنده ام میگیرد. صورتش را میبوسم و قربان صدقه ی سادگی و صداقتش میروم.

و وقتی میخواهم به اتاق بروم، سوره کنارم می آید و مچ‌گیرانه میگوید:
-پس منو تو باهم حرف داریم…
چشمکی میزنم:
-حرفی واسه گفتن ندارم…

اما همان لحظه فکر میکنم که اگر حرفی بود، درمورد چه کسی بود؟!
آبتینِ سمیعی؟!!
آبتینِ سمیعی…پسرعموِ بهادر…بهادر همسایه ی عزیزم…
بهتر نیست که این برگشتن فقط یک سر زدن به خانواده باشد و یک استراحت و تجدیدِ قوا؟!

با کلافگی بار دیگر غلت میزنم. پلکهایم را محکمتر میفشارم و شروع به شمارش می کنم.
-یه چنگیز…دو چنگیز…سه چنگیز…

ای بابا همان قیافه ی چنگیز کافی ست تا همین یک ذره خواب هم از سرم بپرد. دوباره شروع میکنم.
-یه حوریه…دو حوریه…سه حوریه…
چرا حوریه؟! نمیدانم خودم را تصور کنم، یا آن مرغ کاکلی را که ناموسِ چنگیز است!

پوفی میکشم و چشمهایم را باز میکنم. نگاهی به صفحه ی گوشی می اندازم. نزدیک به چهار صبح است و خواب به چشمانم نمی آید. امشب بدتر از چهار شب گذشته!

جایم عوض شده…یک بیقراری و ناآرامی خاصی در وجودم است…یا فکرم زیادی شلوغ است؟!

طاق باز میشوم و به سقف تاریک اتاقم خیره می مانم. بار دیگر ناخواسته مرور میکنم…که شاید این وسوسه و بیقراری از ذهنم بیرون برود.

-اون دیوونه ست…خطرناکه…تو رو به کشتن میده…تهدیدت کرده…برگشتن پیش اون آدم دیوونگی محضه حورا…دیوونگیه!
بیشتر میخواهم…باید قانع شوم که بازی را همین جا تمام کنم…

-…بهت نشون داد که میتونه چقدر بیرحم و پیش بینی نشده باشه…از خداشه که برگردی و باهات این بازی رو ادامه بده…بدتر و خطرناک تر و ترسناک تر از قبل…اصلا اون آدم ترسناکه! همه چیزش…همه کاراش…بودنش…نگاهش…خنده ی موذیانه و حرف زدنش و تهدیداش و تفنگش و دستاش و خروسش و…همه چیزش لعنتی همه ش!

دیگر؟!!
-دیگه هیچی پیدا نمیکنم…وای خدا یعنی همین؟!
اینها کم است…دیگر چه؟!!

کلافه از وسوسه ای که به جانم افتاده، می نشینم و ناله میکنم:
-وای خدای من…یعنی چی؟! حتی یه کدوم از این دلایل باید باعث بشه که دیگه از صد فرسخی اون کوچه هم رد نشم…چه مرگم شده؟!!
چیز تازه ای نیست. حرف از حورای کله خر است!

خیز برمی دارم و از روی کنسول کنار تخت، زنجیر مردانه ی نقره را چنگ می زنم. آن لحظه جلوی چشمم می آید. داشت من را از آن بالا می انداخت و من چرا فکر برگشتن به آن خانه را میکنم؟! نکند از جانم سیر شده ام؟!

آخر من چه چیزی از همسایگی با آن مردِ وحشی و خیلی متفاوت و کمی تا حدودی چندش و دیوانه مسلک میخواهم؟!

-میخوام حالشو بگیرم!
قانع کننده تر از این دلیل نبود؟! از دست خودم عصبی میشوم. زنجیر را در مشتم میفشام و دوباره طاق باز روی تخت می افتم. چشم میبندم و با حرص زیر لب میشمارم:

-یه بهادر…دو بهادر…سه بهادر…بهادر…بها…در…
اینبار به جای دلیل جور کردن برای نرفتن به آن خانه، دلیل ها ردیف میشوند برای برگشتن به آن خانه و همسایه شدن با همان دیوانه مسلکِ اهلِ بازی های جذاب و پر هیجان!

-اونجا خونه ی منه…نمیذارم از چنگم درش بیاره…اگر برنگردم، فکر میکنه کم آوردم…من کم نمیارم…من ترسو نیستم…من ازش نمیترسم!
و انگار این فکرها برایم جذاب تر اند!

-اگه اون بهادره، منم حورا ام! به این زودی کم بیارم؟! هه…بچه میترسونه؟ اصلنم آویزون شدن ترسناک نبود! تازه کلی هم دلم ریخت…حال داد…انرژیم خالی شد…مثل کشتی تایتانیک شد…اصلا دلم میخواد باز تکرار بشه…چیزای غیر قابل پیش بینی…متفاوت…عجیب غریب…ببینم دیگه چی داره رو کنه که منو بترسونه؟

آه شعر میبافم…حتی فکر تکرار دوباره ی آن لحظه مو به تنم راست میکند و اگر بدتر از آن در چنته داشته باشد؟

-داشته باشه…بیشتر حال میده!
حتی اگر آن بدتر ها مربوط به دخترانگی هایم باشد؟!!
لبهایم روی هم کیپ میشوند. از این یکی باید دور شد!
-حالا که به چشمش نمیام و تحفه نیستم و ارزششو ندارم…

اگر وسوسه شد چه؟!
از کلافگی پوف بلندی میکشم. وسوسه ی دیگری به ذهنم خطور میکند.
-بهادر پسرعموی آبتین سمیعیه!
خب… در برابر این دلیلِ بزرگ تسلیمم!!

تاکسیِ دربستی وارد کوچه ی تن طلایی میشود. انگار از اول تصمیم همین بود و هیچ انتخاب دیگری برای حورایی که همیشه به دنبال چنین فرصتی بود، وجود ندارد. من هیجاناتِ رعب آور و ماجراجویی های اینجا را با آرامشِ کل دنیا عوض نمیکنم.

تاکسی درست جلوی در از حرکت می ایستد. چمدان را بیرون میکشم و روبروی در می ایستم. به عمو منصور زنگ میزنم و کوتاه میگویم:
-سلام عمو…من برگشتم…

عمو منصور استقبال میکند، با خوشحالی و مهربانی…
-خوش برگشتی عمو جون…چه کار خوبی کردی…یعنی بهترین کارو کردی…

هنوز خداحافظی نکرده ام که در بزرگِ حیاط باز میشود. و ثانیه ای دیگر، نگاهم در نگاهِ جا خورده ی بهادر می نشیند. از نگاهش پیداست که اصلا انتظار دیدنم را نداشت.
از عمو منصور خداحافظی میکنم و در نگاه بهت زده اش میگویم:
-سلام!

نگاه به سر تا پایم می اندازد. با اقتدار و بی محابا سرم را بالا میگیرم. احتمالا بعد از یک هفته از نبودنم، از برگشتنم ناامید شده بود…یا امیدوار! کور خوانده!!
-میشه از جلوی در کنار بری؟

بدون اینکه لبهایش انحنایی بگیرد، کوتاه میخندد. با نگاه کلی به صورتم، و چتری هایی که یک قسمتش به رنگ صورتی روشن شده اند، در چشمهایم میگوید:
-داشتی ناامیدم میکردی حوری…
پس دلتنگم بود!

قلبم میلرزد. جبران هایش وای! با قیافه ی جمع شده میگویم:
-دلتنگ این خوشگله گفتنت بودم همسایه!
دستش بالا می آید و چتری های عزیزم را به هم میریزد.
-موش سرتق!

میداند که چقدر روی چتری هایم حساسم؟! با حرص دستش را پس میزنم:
-دست نزن چندش!
میخندد و بیشتر حرصم میدهد. کنار میرود و راه را برایم باز میکند:

-خوش اومدی خانوم خانوما…برگشتی و دوباره با خودت صفا آوردی به محفل فقیرانه حقیرانه ی ما حور و پری!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (7)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۳ ۱۷۳۲۵۴۰۸۹

دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز 0 (0)

2 دیدگاه
  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش…
IMG 20230128 233719 6922 scaled

دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۹ ۲۳۱۰۴۵۹۰۵

دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی 1 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی…
رمان در پناه آهیر

رمان در پناه آهیر 0 (0)

2 دیدگاه
خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !    
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
IMG 20230127 015421 7212 scaled

دانلود رمان بیراه عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه …
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۲ ۱۱۱۴۴۶۰۴۴

دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x