1 مرداد 1401 - رمان دونی

روز: 1 مرداد 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت 52

  _راستش باباجان از دانشگاهت تماس گرفتن ، گفتن یه مدته نرفتی و این ترم رو احتمال زیاد باید از اول پاس کنی. بالاخره این دیر رفتنا و نرفتن به دانشگاه کار دستم داد ، یه ترم عقب میوفتادم هوف چشمامو رو هم فشار دادم _یه هفته رو کلا نرفتی ، چیزی شده؟ دوباره با یادآوری ماجرا بغض به گلوم

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 11

  ترس مثل خوره به جان دخترک افتاد. در سکوت زل زد به چشم های های مفرح و منتظر او و وقتی لبخند ارسلان کمرنگ شد نگاهش را از او دزدید. _باشه میگم… چاره ایی نمونده برام. _خب؟ یاسمین نفس عمیقی کشید: من دختر کامران ارجمندم. احمد هم شوهر مادرمه یعنی ناپدریمه. اخم های ارسلان با مکث و تعجب بهم

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 41

  صبح آرامی ست…انشاا… که صاحبِ این فک و فامیل هم نیست و این آرامش بر هم نخورد. چهارپایه ی گوشه ی حیاط را برمیدارم و زیر درخت میگذارم. وقتی روی چهارپایه می ایستم و اولین میوه ی خرمالو را لمس میکنم، هزاربار به خاطر اینجا بودنم و این لحظه ها، از خود ممنون میشوم. اولین بار است که چنین

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 44

  رو پله نشستم و مشغول بستن بند کفشهای اسپرت سفید رنگم شدم و همزمان زیر چشمی نگاهی به سمت اتاقهای امیرسام انداختم. اصلا معلوم نبود کی میره کی میاد با کی میره با کی میاد و اصلا کار و بارش چیه! تمام فکر و ذهنش هم که شده بود پیدا کردن یه دختر که حتی اون هم معلوم نبود

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 160

  _اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی! باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد و اومد صاف جلوی حلقم ایستاد و راه نفسم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 152

  فقط بخاطر اذیت کردنش سعی کرد جدی باشد _خوبه ، پس به محض اینکه بهتر شدی … دلارای با غروری شکسته و صدایی سرد جمله اش را قطع کرد : _بهترم …. فردا …. نفس عمیقی کشید پاهایش توان راه رفتن نداشت حتی تا پایین هم نمی رسید اما چاره‌ای نداشت ارسلان غرورش را هدف قرار داده بود تا

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۶۰

.         ساعت چهار عصر بود که رسیدم تهران کل این چند ساعتو با تند‌ ترین سرعت میروندم اول از همه رفتم در خونه ی دلوین از دیشب هیچ غذایی نخورده بودم بدنم ضعف کرده بود دستامم میلرزید اما هیچکدوم اینا برام مهم نبود رو به روی خونه ی دلوین اینا ماشینمو پارک کردم و همونجا صندلی

ادامه مطلب ...

رمان گلاویژ پارت 159

  بدون اینکه نگاهش کنم دنده رو عوض کردم و به راه افتادم… _ برو سمت بیمارستان.. تو مسیر حرف هم میزنیم! _اونو بیخیالش.. اومده بودم بهت بگم رضا بیگناهه! _میشه راجع به رضا حرف نزنی عمادجان؟ واقعا نمیخوام… میون حرفش پریدم و گفتم: _توهم میخوای اشتباه منو بکنی؟ چرا نمیخوای باشوهرت بشینی دو کلام منطقی حرف بزنی شاید در

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 65

  نگاهش سمت موهای او کشیده شد و دستش سمت تره ای از موی او رفت و آرام میان پنجه هایش گرفت و لمسشان کرد ……….. شبیه همان وقت ها بود ……. نرم و ابریشمی . نفس عمیقی کشید و دست عقب برد و از روی تخت بلند شد و سمت حمام لوکس و بزرگ داخل اطاقش رفت ……….. فعلاً

ادامه مطلب ...

هم دانشگاهی جان پارت ۵۹

.         تا ساعت یک شب همونجا بودیم یه لحظه نشد که اشکام نریزن منی که هیچوقت جلوی بقیه اشک‌نریخته بودم الان دیگه دست خودم نبود نه میتونستم خودمو کنترل کنم که اشکام نریزن نه میخواستم که اشکام نریزن بعد از دو ساعت بچها به حرف اومدن یگانه: پاشو دلوین..پاشو خواهری دیگه بسه چشمی برات نموند پاشو

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 131

  خودم قصد داشتم همچین سوالی رو از میران بپرسم ولی حالا با این حرف آفرین به فکر فرو رفتم و حس کردم راست میگه.. منی که انقدر می ترسیدم اصلاً نباید همچین پیشنهادی می دادم و حالا که کار به اینجا کشیده بود.. پرسیدن این سوال زیاد قشنگ به نظر نمی رسید! – آره.. خوب شد گفتی.. حواسم هست!

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت 10

  نگاه بی رمقی بهم انداخت.. خشم تموم وجودم رو پر کرد خم شدم توی صورتش و گفتم : -خوبی!!؟ جوابی بهم نداد دستی به قفسه ی سینه ام زد.. با صدای ضعیفی لب زد : -برو کنار.. نفسم داره میره.. خودم رو کشیدم کنار توی جاش نیم خیز شد.. سرفه ای کرد.. با غیض گفت : -چرا منو کشیدی

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت 83

  غروب شد وکم کم سروکله ی مهمون ها پیدا شد.. بجز اقوام نزدیک آمنه که خواهر وبرادراش بودن.. هیچکدوم از فامیل ها نمیدونستن که من پرستار آمنه جون هستم و به عنوان یکی از آشناهاشون که خودمم دقیق متوجهش نشده بودم معرفی شده بودم! یعنی اگه یکیشون میومد وازم می پرسید دقیقا چه نسبتی با این خانواده دارم، من

ادامه مطلب ...