رمان آرزوی عروسک پارت ۹۲
بعداز تموم شدن صبحونه ام بدون حرف منتظر آرش شدم تا صبحونه اش رو تموم کنه اما انگار خیلی بچه ننه تراز این حرف ها بود… واسه هر لقمه اش کلی حساسیت به خرج میداد و حسابی تجزیه اش میکرد… _چرا اینجوری کله پاچه میخوری؟ انگار توش دنبال چیزی میگردی! بابا بیخیال اسمش باخودشه این لوس بازی ها چیه!