روز: مرداد ۲۰, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۳۰

  یاسمین با جنون سرش را کوباند به دیوار و ماهرخ با وحشت سرش را میان دستانش کشید. _نکن دختر مگه دیوونه شدی؟ متین از آشپزخانه بیرون آمد و نگاهش با تعجب روی آن ها چرخید: چیشده؟ صدای ماهرخ لرزید: یه لیوان آب بیار متین. دست های یخ زده ی دخترک را گرفت و با دیدن چشم های پر آبش،

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۶۰

  یعنی لذتی که در ترس و رقابت با او هست، فکر نکنم در هیچ چیزِ دیگری باشد! بهادر وسوسه میکند، منی را که اهل جا زدن و کم آوردن نیستم! منی را که در این موارد به شدت وسوسه میشوم! حالا بدتر از قبل… حالایی که دلم میخواهد برایم عادی شود! بی اهمیت و خالی از هر حسی، فقط

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۶۳

  تا اینو گفت با عجله و دستپاچه قاشق و چنگال رو برداشتم و تند تند مشغول خوردن غذا شدم… قسم جون مادرش هی تو سرم اکو میشد. نمیشه که آدم جون مادرشو بیخودی قسم بخوره.میشه؟ نمیشه…نه نمیشه…. جون مادر عزیزتر از این حرفهاست که آدم واسه خاطر یه دروغ به زبون بیارش. واسه خاطر اینکه یه دختر و در

ادامه مطلب ...

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۹۸(آخر)

.     از رفتن مائده اینا به خونشون که مطمئن شدیم همگی حرکت کردیم به سمت خونه هامون مبینا هم رفت بچها رو برسونه.. نمیدونم چرا بابا چیزی نمی‌گفت بخاطر اینکه کنار آریا نشستم.. دست داغ آریا که روی دستم قرار می گرفت امونمو می برید دستای پهن و مردونه اش انقدری داغ بودن که داغی به کل وجودم

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۲۸

  -شوهر یکی از موکلامه. البته موکل سابقم. سری تکون داد و بدون اینکه نگاهم کنه،گفت: -دیگه اینورا پیداش نمیشه. همه چیز در اطراف این مرد،به شکل عجیبی مرموز بود. به چهره جذابش نگاه دوختم. زخم روی ابروش،بی نهایت چهره اش رو جدی تر نشون می داد. چشماش رو بسته بود و دو انگشتش رو کنار ابروش گذاشته و دورانی

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۷۱

  ارسلان بی حوصله پیراهنش را چنگ زد و غرید _ چی شعر میگی بچه جون؟ پاشو میگم لباس بپوش لخت نشستی اونجا که چی؟ دلارای هق زد خودش را گوشه تخت رساند و با دست های لرزان لباس ارسلان زا چنگ زد _ ارسلان … توروخدا _ چه مرگته؟ ای بابا اونا کم بودن اینم روانی شده پاشو میگم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۱۳

  چشماش رو ریز کرد و پوزخندی زد.. دوباره تو جلد سامیاریش فرو رفت و با لحن گزنده ای گفت: -من از تو خواستم بیایی تو تختم؟ چشمام گرد شد و دهنم از این بی پروایی و پرروییش باز موند و حیرت زده نالیدم: -سامیار… یه دستشو به کمرش زد و با همون پوزخند نگاهشو یه دور تو اتاق چرخوند..

ادامه مطلب ...

رمان وهم پارت ۲۷

  بوی بدنم اشناست؟ یعنی چی؟ انگار متوجه نبود چی داره میگه. نخواستم بهش سخت بگیرم. فقط “باشه” ای زمزمه کردم و بعد اراز بدون اینکه نگاهم کنه،سویچش رو از روی میز برداشت و رفت. اتش جنون درندگی سیاهی بعد تاریک،درونش سایه انداخته بود. عصیان زیادش ازاد شده بود و در حالت دارک فرو رفته بود. بی حسیِ محض،از علائم

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۸۱

  گندم به دستگاه بزرگ میان اطاق و آن تخت آهنین زیرش نگاه کرد . ـ اسمت چیه عزیزم ؟ ـ گندم . ـ چه اسم خاص و جالبی ….. از بستگان آقای فروزشی ؟ ……… یعنی مثلا خواهری ……….. یا دختر خاله ای ، دختر عمه ای ، یا چیزی شبیه اینا . گندم نگاهی به زن انداخت ……..

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۱۱

  _ همه چی! میخوام بدونم چی انقدر تورو بهم ریخته؟ چی باعث نگرانیت شده؟ من از چی خبر ندارم؟ چرا استاد شفیعی باید باهات مشورت میکرد؟ میشه بگی؟ ابروهاش بالا پرید وباتعجب گفت: _ گوش وایساده بودی؟ نگاهمو دزدیدم واز خودم دفاع کردم _نخیر اتفاقی شنیدم… میدونستم اینجور وقت ها ازم عصبانی میشه ولی خب این بار حق من

ادامه مطلب ...

رمان هم دانشگاهی جان پارت ۹۷

نمیدونستم چیکار کنم.. تمام لحظاتی که منتظر آریا بودم جلوی چشمام نقش بست،از همون روز اولی که دیدمش و دلم لرزید،از همون روزی که از خودم روندمش و همون روزی که خودم بهش برگشتم،اریا مرد بود..خیلی مرد بود که وایساد و جا نزد. نگاهی به مامان انداختم که با لبخند بهم نگاه میکرد دلمو راضی کرد خم شدم و حلقه

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۴۹

  – الآنم پاشو برو.. بی زحمت به مامانمم بگو سرش درد می کرد قرص خورد خوابید.. که نیان تو اتاق! می خوام یه کم تنها باشم! دست خودم نبود که بی اختیار نگاه نگرانی به صورتش انداختم.. حتی می ترسیدم فکر احمقانه ای که توی سرم می چرخید و به زبون بیارم.. ولی آفرین انگار خط نگاهم و خوند

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۲۸

  عمه نیشخندی زد خودش رو جلو کشید و‌زل زد توی چشم هام.. چشم هاش عجیب شبیه من بود.. نگاهی به صورتم انداخت تحقیر توی چشم هاش موج می زد.. خودش رو کشید جلو و زل زد توی چشم هام.. -ارش رو دیدی اومد دیگه کارای تو و اون دایی احمق تر از خودت تمومه.. کاش به جای اینکه تورو

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۰۱

  _نه متاسفانه ایشون خونه نیومدن.. میگم اگه شما خسته شدید تشریف بیارید خونه من بیام مراقب آمنه جون باشم… حرفمو قطع کرد وگفت: _نه دخترم ممنون خودم هستم.. تا چشماشو باز نکنه هیچ جا نمیرم.. به آرش هم گفتم برگرده خونه.. صداش لرزید.. یه کم مکث کرد و باگریه ادامه داد: _من بدون آمنه به اون خونه نمیام.. بی

ادامه مطلب ...