روز: شهریور ۷, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان رسپینا پارت ۱۱۷

  با رسیدن به گرگان نفس عمیقی کشیدم ، حتی آب و هوای شمال تو این فصل منو سرحال میکرد ، اول گرگان کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، اسنپ گرفتم و منتظر موندم برسه ، مقصد رو همون مسافرخونه قبلی زدم ، میدونستم باید کمی هزینه بیشتر بدم تا بهم اتاق بدن و اینطور الاف نمی‌شدم ،

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۴۸

  نگاهش با تعجب و استرس مانده بود به مرد روبرویش و زبانش به گفتن هیچ حرفی تکان نمیخورد. طبق معمول موقع اضطراب و کنجکاوی گچ دستش را لمس کرد و چشم چرخاند توی فضای اطرافش و لب هایش را روی هم فشرد. حواسش به تابلوهای عجیب روی دیوار بود و تصاویری که از مضمونشان چیزی نمی‌فهمید… بر خلاف عمارت

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۷۸

  لعنتی به خاطر بوسیدن بی اجازه اش تشکر هم کردم و او منت هم گذاشت! به سختی درحال کنترل خود هستم که حرفی نزنم… آبتین صدایم میزند: -حورا بیا! تذکرش باعث میشود که عصبانیت و فحش های ناموسی را قورت دهم و چشم از بهادر بگیرم. و همراه آبتین و نگاه پر از حرفش، از دفتر بیرون می آیم.

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۸۲

  دستهامو مشت کردم وگفتم: -اکه من فضولم تو یه دروغگویی…یه آدم نمک نشناس…چطور میتونی راجع به یه آدم شریف همچین چرندیاتی به زبون بیاری؟ زل زد تو چشمهام و بانفرت گفت: -موش کوچولوی کثیف! کثیف اون بود.اون بود که داشت جلوی امیرسام از مادرش بد میگفت. این اِند اِند نامردی بود.اند بی مرامی… با همون دستهای مشت شده و

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۹

  #فلش _ بک # «کاترین» کنار رودخانه نشسته بود و به تصویر آسمان پر ستاره ای که انعکاس نورش به خوبی در آب رودخانه مشخص بود نگاه میکرد …. مشخص بود ذهنش درگیر فکر کردن است… به آرامی کنارش نشستم و دستم را روی سرشونه ی قوی و محکم گابریل گذاشتم … به آرومی لب زدم : _چیزی شده

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۱۹۰

  ارسلان پوزخند زد و آرام زمزمه کرد _ امشب کی قراره به دادت برسه دخترحاجی دلارای لبش را به دندان گرفت و جوید تقریبا از حالت تهوع ها خلاص شده بود اگر مجبور میشد می‌توانست تن به رابطه‌ با آلپ‌ارسلان دهد البته اگر این کار او را روی گردی کوچک شکمش حساس نکند _ آدم زنشو با رابطه جنسی

ادامه مطلب ...

رمان مجبوری نفس بکشی پارت هفتم

-نمی دونم نمی دونم بخدا وایییی برای چند لحظه به جلو پرت شدم و بعدشم سیاهی “راوی”   بعد از تصادف با کامیون با بری، ماشین آراد برعکس     میشود، همه‌ی مردم دور آنها جمع می‌شوند و دوتا     آمبولانس خبر می‌کنند گوشی عسل زنگ می‌خورد یکی     از مرد ها نزدیک ماشین می‌شود و گوشی را

ادامه مطلب ...

رمان نقض قانون(خون آشام)پارت۳۸

  گوش هایم را تیز کردم و با سرعت به سمت صدا دویدم… صدایی شبیه به ناله ای مردانه به گوش میرسید …. تقریباً به مرزی که قلمرو گرگ ها و ومپایر ها از هم جدا میشدند رسیدم … از چیزی که دیدم هم خندم گرفت و هم ناراحت شدم….‌.. مردی خوش هیکل و خوش فرم در حالی که پایش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۳۱

سامیار زانوش رو گذاشت روی تخت و اومد روم… پاهاش رو دو طرف بدنم گذاشت و خم شد..یه دستش رو روی پای لختم گذاشت و نوازش وار کشید بالا…. بدنم مور مور میشد و دلم هری می ریخت..بدن جفتمون داغ شده و حرارت ازش ساطع میشد…. سامیار همینطور دستش رو اورد بالا و برد زیر پیراهن کوتاهم..اون یکی دستش رو

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۲۹

  بامسخرگی سری تکون دادم و با کنایه گفتم: _آخی.. چه دل حساسی.. به نظرمن که بعضی وقت ها نباید طبق تصمیم و خواسته های دلمون پیش بریم و باید با عقل و منطق پیش بریم درغیراین صورت ممکنه خواسته هاز دلامون کار دستمون بده! نزدیک تراومد.. دستم رو گرفت و با غم گفت؛ _نمیخوام ازم ناراحت باشی.. نمیخوام ازدستت

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۹۰

  ـ پس خشایار چی قربان ؟ امروز یکشنبه است ………… تا جمعه زمان زیادی باقی نمونده ، این خشایارم که هنوز مقور نیومده . ـ آره ……….. اما من بلدم از اون حروم زاده چطوری حرف بیرون بکشم ………….. فقط به خاطر اینکه زمان زیادی برای حرف کشیدن از اون مرتیکه نداریم ، مجبوریم کمی برنامه هامون و تغییر

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۱۶۷

  صدام اصلاً به گوشش نمی رسید.. خودمم انقدر ناراحت شده بودم از این گریه های دایی که سریع بلند شدم رفتم آشپزخونه تا یه لیوان آب براش بیارم. با همه دلخوری ها و کدورت هایی که این چند وقته بینمون بود.. دلش و نداشتم تو این حال و روز ببینمش و حرفاش درباره بدبخت شدنش و بشنوم. من هیچ

ادامه مطلب ...

رمان تاوان دل پارت ۴۶

  بابا اخم غلیظی کرده بود با همون دست های مشت شده گفت : کثافت عوضی ببین چه عوضی بوده این همه سال به رعیت دروغ گفته لاشخور… پس قاتل رعیت فقط نیست قاتل خانواده خودش هم هست این عوضی باید به خاک سیاه بشینه.. سمانه داشت گریه می کرد چقدر مظلوم بود رفتم سمتش شونه هاش رو گرفتم و

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۱۹

  سارگل هم متوجهم شد.. ازجاش بلند شد و نفس حبس شده اش رو آزادکرد وگفت؛ _اووف آجی.. خداروشکر اومدی.. داشتم از استرس غش میکردم.. رفتم گونه اش بوسیدم و مثل خودش آهسته گفتم: _مرسی دردت بجونم.. جبران میکنم! _خدانکنه.. چی شد؟ چی میخواست؟ چی گفتین؟ دستشو گرفتم وهمزمان به طرف اتاق کشوندمش و با پچ پچ گفتم: _هیس بیا

ادامه مطلب ...