در باغ رو نیمه باز گذاشتیم ، برقا خاموش ، رقص نور و پردازنده های نور روشن بودن و صدای زیاد آهنگ شاد ، موقعی که وارد میشد یکی آهنگ تولدت مبارک رو میذاشت ، هممون جمع شده بودیم وسط باغ و منتظر رادان . فشفشه و برف شادی دست رها و آرام بود ، رها از اولش استرس
ماهرخ آنقدر شوکه بود که حتی نمیتوانست زبان باز کند. هیچکس هم نبود بدادش برسد… متین سر گذاشته بود روی میز و یاسمین گوشه ایی نشسته، بی صدا اشک میریخت. فضا شده بود مثل همان قبری که قرار بود فرهاد در آن بخوابد. سرد و تاریک… جانی نداشتند که برایش مویه کنند. هنوز میان بهت و حیرتی دست و
-آدم… چی؟! نُچ میکند. لب میگزم. صدای شراره ترسناک است. و من نباید از خودِ بهادر بیشتر بترسم؟! بی اراده خودم را بیشتر به سمت او میکشم. نگاهم میکند. اخم میکنم و میگویم: -مامان و بابام و دوستام خبر دارن که من اینجام… لوکیشن هم دارن! سپس جلوی نگاهِ خیره و باریک شده اش، خودم را نزدیکتر میکشم و
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: -کسی منو نفرستاده…من فقط میخوام یه گوشه بشینیم و چنددقیقه باهم گپ بزنیم. سرتاپام رو یکبار دیگه براندار کرد. هی میخواست از خودش دورم بکنه اما چشمش که به صورت و هیکلم میفتاد پشیمون میشد. آینه اش رو غلاف کرد.پرتش کرد تو اعماق کیف سرخ رنگش که مثلا با رنگ لبهاش ست بود
وقتی نبود همیشه احساس افسردگی میکردم و وقتی برمیگشت خونه انگار روی ابرها سیر میکردم، البته به جز این چند وقت که به خاطر مشکلات علی حسابی غمگین بودم. علی گاهی بهخاطر علاقهی من به بابا از دستم شاکی میشد و معتقد بود من برای اینکه جای خالی بابا رو موقع مأموریتهاش پر کنم باهاش دوست شدم و با
ارام تشکر کرد و با فکری آشفته سمت حمام راه افتاد _ ارسلان؟ بگیر شامپو رو ارسلان در حمام را باز کرد و دلارای لب گزید حتی سعی نمیکرد پایین تنه اش را پشت در پنهان کند شامپو را سمتش دراز کرد اما ارسلان آن را نگرفت سرش را بالا گرفت نگاه خیره ارسلان روی سینه هایش بود و
_حرف نباشه بیارشون کیان:باشه رفتم و کروات ها رو اورد یدونه کروات ست با کت و شلوارش برداشتم و رفتم سمت اشکی _ببندش اشکی:نمیخوام ممد:زن داداش دستای خودتو میبوسه بلد نیست ببنده اشکی:خفه شو ممد صداش بدجوری حرصی بود هه پس از این کار خوشش نمیاد خیلوخب همش که من نباید حرص بخورم رفتم دقیقا جلوش وایسادم. با اینکه
چشم هام بسته شد و گلوم رو بغض گرفت..نفس بریده و با صدایی تحلیل رفته نجوا کردم: -چی میگی سامیار؟.. چشم هام رو باز کردم و با اشک هایی که اماده ی ریختن بودن خیره اش شدم و تکرار کردم: -چی میگی؟.. با اخم هایی که به شدت تو هم کشیده بود نگاهم کرد و ارومتر گفت: -میدونی من
لبخندی روی لبم نشست. – وای راست میگی؟ خدا رو شکر. این دفعه قول یه سفر سهنفره رو بهمون داده ها. مامان سری تکون داد. – فقط سلامت برگرده، همین کافیه. هومی کشیدم و سریع خودم رو به اتاقم رسوندم. خدا رو شکر از ذوق برگشتن بابا یادش رفت بهخاطر دیر رسیدن دعوام کنه. …………… روز بعد وقتی از
نمی تونستم انکار کنم که حرفش چقدر حالم رو گرفت. مدام این کلمه جمله تو سرم اکو می شد. _ یک ماه. همش یک ماه… و ناخودآگاه انرژیم رو می گرفت. چون من راه مشخصی برای درمان اون پسر سراغ نداشتم! چون تمام راه ها امتحان شده بود. و من دیگه فقط باید از شگرد های خودم استفاده می
یزدان انگار که مشکل او را فهمیده باشد ، خود را سمت تخت او خم کرد و آرام در گوش او زمزمه کرد : ـ یادت نیست چرا اینجایی خشایار ؟ و دست جای بخیه های روی پلوی او قرار داد و با اندکی فشار ، صدای داد و فریادهای از سرِ درد او را درآورد . ـ هنوزم
رسیدیم در خونه عسل اینا که دیدمش در خونشون وایساده بود.سریع اومد سوار شد عسل:بیشعور حتما دوباره رفتی لباس عوض کنی و بعد سرت گرم شد و یادت رفت نهههه؟ دوساعته منتظرتم کله خراب. حتما باید آبروی منو جلوی این اشکی ببره برای این که جمش کنم گفتم _عسل ننه برگشته اشکی راه افتاد عسل:جون من _آره اشکی:سلام عسل
– بلندتر! دیشب چه جوری وقتی زیرم بودی جیغ و داد راه انداختی.. صدای ناله های پر از لذتت هنوز تو گوشمه.. الآنم همونجوری حرف بزن که گوشام بشنوه! لبم و محکم به دندون گرفتم و چشمام و بستم.. اون لحظه درد اصلیم کدوم بود؟ رابطه ای که دیشب بهش تن دادم و با اعتماد بیجام فکر کردم قراره
اینبار نمی دونم چی شد از جاش بلند شد با دست به صندلی که روش نشسته بود اشاره کرد در همون حال گفت : مواظب بابا باش..بیا حالا بشین صورتش خسته شده بود با چشم های رو هم اومده گفتم : منم رفتم بخوابم خسته ام هروقت خسته شدی بهم بگو.. -باشه دیگه حرفی نزد رفت جای من نشست