رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 90

5
(2)

 

-آدم… چی؟!
نُچ میکند. لب میگزم. صدای شراره ترسناک است. و من نباید از خودِ بهادر بیشتر بترسم؟!

بی اراده خودم را بیشتر به سمت او میکشم. نگاهم میکند. اخم میکنم و میگویم:
-مامان و بابام و دوستام خبر دارن که من اینجام… لوکیشن هم دارن!

سپس جلوی نگاهِ خیره و باریک شده اش، خودم را نزدیکتر میکشم و گوشه ی لباسش را میگیرم. همچنان نگاهم میکند و من طلبکارانه میغرم:

-امیدوارم فکرای پلید به سرت نزنه و شیطان رو به عنوان نفر سوم بینمون راه ندی… چون اصلا عواقب خوبی نداره و فقط به ضرر خودت تموم میشه جناب!

چشم از من نمیگیرد و توقع دارد از رو بی‌افتم؟! آن هم وقتی ترس پیدا شدن آن سگ را دارم؟!
-اینطوری به من نگاه نکن… بریم!

نگاهی به دستم که سرسختانه گوشه ی لباسش را گرفته، میکند و نگاهی به صورتِ نسبتا ترسیده ام.
-راحتی؟
راحت که نه… دلم میخواهد کاملا بهش بچسبم!

-متشکرم، ولی من اصلا پیش تو راحت نیستم… زودتر بریم کاری رو که باید انجام بدم و برگردیم…
با تکخندِ پلیدی میگوید:
-میترسی؟

میترسم که اینطور به او چسبیده ام دیگر!
-دلیلم ترس از خودت نیست!
دست دور شانه ام حلقه میکند.
-اینطوری بهتر شد؟

خدای من… زیادی… بهتر شد! لعنتی باید پسش بزنم!! عقب میکشم و میغرم:
-به نفسِت غلبه کن آقای بهادر…
کوتاه میگوید:
-باش!

و جلوتر از من راه می افتد… بی توجه به من و ترسم! همین؟!
-وا…
-شراره؟! کجایی دُخی؟

صدای واق زدن شراره که بلند میشود، هینِ بلندی میکشم و دیگر تعلل نمیکنم.

قدم تند میکنم و به او میچسبم و عصبی میگویم:
– باشه لطفا صداش نکن…
-انقدر به من نچسب حوری!

یک ذره هم فاصله نمیگیرم و میغرم:
-چاره ای جز این برام نمیذاری…
-شراره؟

-بهادر!!
دست دور شانه ام حلقه میکند و پیروزمندانه میگوید:
-به نفسم غلبه کنم یا نه؟!
او خودِ شیطان است اصلا! به ناچار و با نفرت میگویم:

-نه… راحت باش…
میخندد و شانه ام را میفشارد.
-راحت که نیستم، اما هواتو دارم خوشگله…

قلبم میلرزد و ناراحت میگویم:
-پسرِ بد…
او در مقابل میخندد.
– هرچقدر بخوای بد میشم برات، تا بیشتر ازم بدِت بیاد جیگر!

بدِ… خاصِ… لعنتیِ… نفرت انگیزِ… خواستنی؟!
وقتی اینطور… در نزدیکترین حالت ممکن به او هستم و او شانه ام را میفشارد… و قدم برمیداریم…

حسهایم عجیب اند. و بوی عطر می آید، کمی! عطر تنش کم و ملایم است. حواسم را پرت میکند… فکرم را به هم میریزد… حتی ضربان قلبم را… و شاید حسم را!

-کاش اتابک هم اینجا بود…
پوزخندِ آرامی میزند.
-که چی؟!

خودم هم نمیدانم. شاید به خاطر فرار از حسهایم…
-به خاطر خلاصی از این وضعیت!
-جات بَده؟
متاسفانه اصلا!

-آره خب…
-خب بهتر… نیومدی خوش گذرونی که… قراره بد بگذره دیگه… نه حوری؟
درست… اما بد نمیگذرد انگار!
-اوهوم…

با مکث میگوید:
-شراره بسته ست…

بی اراده لبخند روی لبم می آید و هرچند که منظور را رسانده، اما به روی خود نمی آورم و از آغوشش فاصله نمیگیرم. بگذار بد بگذرد اصلا!

-بهت اعتماد ندارم…

چند ثانیه ای نگاهم میکند که شانه ای برایش بالا می اندازم. نفس بلندی میکشد و حرفی نمیزند. چه لحظه های عجیب و بکری! خودم هم نمیدانم چه مرگم است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
1 سال قبل

همین 😕

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x