از اینکه پسندیده بود آروم شدم ، صفحه ی اول با کمک رها ، عکس بچگی رادان بود ، جملات و حرفای عاشقانه ای که نمیتونستم رو در رو بگم بخاطر خجالت بخاطر اینکه کاملا راحت نبودم با خودکارای اکلیلی و رنگی نوشته شده بود ، صفحه دوم نوجونیش بود ، صفحه سومش فارغ التحصیلیش ، صفحه چهارم با
دستش زیر چانه اش بود و نگاهش به باغی که نه سر داشت نه ته… مثل باغ عمارت ارسلان سوت و کور نبود! دور تا دورش پر بود از گل های رنگی و درخت های تازه نفس… انگار فوارههای اب که در چند قسمت تعبیه شده و همراه چند باغ بان اجازه نمیدادند تا این باغ از نفس بیفتد.
صدای خنده ی آرام بهادر روی مخم میرود. تیز نگاهش میکنم. -جای خندیدن، بگو چیکار کنم؟! -بهشون شیر بده! بدذات! -چطوری؟! خنده اش سرشار از پلیدی میشود. -خوبم! دیگر دارد عصبی ام میکند. -بامزه! شیر بیار بهشون بدم… با لذت میپرسد: -میترسی؟ کوفتش میکنم این لذت را! -معلومه که نه! همان لحظه یکی از بزغاله ها گوشه ی لباسم
خیلی در تلاش بودم تا سر از تنش جدا نکنم. حس غلیظ و پررنگی بهم میگفت این دختر لجوج تو مسیر ورود به لجن زاره. فکش رو تو دست گرفتم و مجبورش کردم سرش رو به سمتم برگردونه و همزمان پرسیدم: -به من نگاه کن… وادارش کردم زل لزنه به چشمهام.بهم خیره که شد از لای دندونای روی هم
کنارم روی زمین نشست و آروم گفت: – میخوای چیکار کنی علی؟ نگاهش کردم. – میخوام برگردم، باید برم پیش شوکا. من اینجا دووم نمیآرم… – آخه چهجوری؟ راشد بیرون در ایستاده از جاش تکون نمیخوره. میدونی که چه آدم سفت و سختیه، مردک از سنگ میمونه! نگاهم بهطرف بالکن چرخید. بلند شدم و بهسمتش رفتم. نوید پشتسرم راه
مات جلو رفت بغض گلویش را میفشرد و دندان هایش از شدت فشار روی هم ساییده میشدند روبروی دخترک که ایستاد نگاه کنجکاوش بالا امد _ تو دیگه کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ دلارای یک قدم جلوتر رفت _ اینجا خونمه! تو باید بگی اینجا چیکار میکنی ارسلان بی تفاوت موبایل را از گوشش فاصله داد و بی توجه
یه روزی یه جایی یجوری عاشق میشی که یادت نمیره🎵! با ذوق عشق با شوق عشق یه جوری بیدار میمونی که یادت نمیره🎵! اینقدر صداش بلند بود که به زور لای چشمامو باز کردمو گوشیمو از روی میز عسلی برداشتم. من این آهنگو زمانی که عاشق امیر شدم گذاشتم روی زنگ گوشی _هانن چیه صبح اول صبحی مزاحم شدی
تو اینه نگاهی به خودمون انداختم..سرش خم شده بود روی شونه ام و تو گوشم حرف میزد..چقدر این حالتمون رو دوست داشتم…. لبخنده تلخی زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم: -یه دور حرفاتو مرور کن شاید فهمیدی چرا… درحالی که سرش هنوز روی شونه ام خم بود فقط چشم هاش رو از زیر کشید بالا
نچی کرد. – نمیدونم. میگم فقط اسمش به نظرم آشنا اومد. حالا یه تحقیق میکنم واسهت… این حرومزادهها همه به هم وصلن، چیز عجیب و دور از ذهنی نیست که از هم خبر داشته باشن! بلند شدم و کلافه و عصبی دور اتاق چرخیدم. – اگه بلایی سرشون آورده باشن چی؟ من باید زودتر برگردم، نوید. نگرانم! بازوم رو
کلافه گفتم : حرف بزن. بهم بگو مشکلت رو. چی داره اذیتت می کنه؟ اگرم نمی تونی یا نمی خوای حرف بزنی واسم بنویس. من اینجام که بهت کمک کنم. و باز هم سکوت. _ ببین. من با تموم آدم هایی که اینجا و بیرون اینجان فرق می کنم. من نه قراره دارو به خوردت بدم نه قراره اذیتت
خشایار حراسون گردن بلند کرد و با نگاهش یزدانی که قصد خروج از اطاق را داشت را دنبال نمود ………… آمدن دکتر به اینجا ، یک معنی بیشتر نمی داد ………. یعنی دوباره افتادن اتفاقات دو شب پیش . ـ یزدان ………… یزدان خان …………. وایسا …………… دکتر برای چی ؟ من که همه چی رو گفتم . یزدان
عصبی شده بودم حتی نمیتونستم یه لحظه به این فکر کنم که حرفای عسل واقیعی باشه عسل:باشه باشه آروم باش بعدم بلند شو لباس بپوش به منم لباس بده تا بپوشم خوب بلد بود بحثو عوض کنه. _مگه می خوای اینجا بخوابی عسل:آره دیگه _تو که میدونی من دوست ندارم کسی لباسامو بپوشه عسل:خفه شو بابا بعدم رفت سمت
گفت و سریع از پله ها بالا رفت. منم درحالیکه حس می کردم ضربان قلبم ثانیه به ثانیه بیشتر می شه و لرزش دست و پاهام شدیدتر.. کنترل و برداشتم و فقط برای اینکه بفهمم میزان بدبختی جدید زندگیم.. چقدر جدی و بزرگه و من چقدر باید بابتش عذاب و زجر بکشم.. دکمه پلی و فشار دادم و با
از رفتن به خونه سر باز زدم نرفتم تا ببینم چخبر شده… باید می فهمیدم گندم و سمانه این وقت شب اونم دوتایی دم در خونه ی هاشم اینا چکار می کردن چند تا حرف دیگه زدن و بعد مادر گندم رفت داخل.. گندم وسمانه ام شروع کردن به حرکت کردن خودم رو فرستادم عقب کنار درخت منو نبینن..