رمان گریز از تو پارت ۸۴
با تعجب به ساعت نگاه کرد و بعد یاسمینی که انگار هنوز خواب پادشاه هفتم را میدید… با تردید قدمی جلو رفت و موبایلش را توی دستش جا به جا کرد… _یاسمین؟ دخترک پتو را تا گردن بالا کشیده بود و کوچکترین تکانی نمیخورد. ارسلان پلک جمع کرد و موبایل را روی گوشش گذاشت. _منتظر باش پنج دقیقه دیگه