20 مهر 1401 - رمان دونی

روز: 20 مهر 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 89

  _کاری از دست من واسه سکته کردن تو برنمیاد. یاسمین لب برچید و ارسلان به رختخوابش برگشت. دخترک با ترس به در و دیوار نگاه میکرد…  سر روی زانویش گذاشت و در دل دعا کرد تمام این لحظات کابوس باشد. راضی بود برگردد به عمارت و همان اتاق و تنهایی با کابوس های شبانه اش بجنگد اما ترس اینکه

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 119

  از آسانسور بیرون می آیم. با دقت به اطراف نگاه میکنم و در واحدش بسته است! خانه نیست؟! محال است که نباشد. برنامه اش با دوستانش به هم خورده بود که ماند. گفته بود آبتین قرار است بیاید. پس ممکن است باهم در خانه باشند. یا…پشت بام؟! نکند هنوز تنها و ناراحت در پشت بام باشد و میان بساط

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 143

با شنیدن صدای مهیبی سریع و ترسیده چشمام رو باز کردم ، تصادف شده بود کل وجودم یخ زد با حال خراب رفتم اون سمت ، صدای داد مردم که میگفتن آمبولانس خبر کنین حالمو بدتر و بدتر میکرد میترسیدم برم جلوتر و ببینم از چیزی ک ترسیدم سرم اومده بی جون خودمو میکشوندم سمت خیابون ، صدای پچ پچای

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 118

  زبونشو توی دهنش چرخوند و گفت: -خوبه! پس بالاخره سروکله ات پیدا شد! اینو گفت و بعد خم شد و گوشه ی لباسم رو گرفت و عین یه تیکه آشغال از روی سکو بلندم کرد. با عصبانیت زیادی خودمو کج کردم و پرسیدم: -هی!؟ چیکار میکنی؟ دستمو شکوندی…ولم کن! پرتم کرد سمت در و دست برد توی جیبش و

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 110

  یزدان با همان ابروانی که تمایل عجیبی برای درهم رفتن داشتند ، سری برای او تکان داد : ـ تاریخش که مشخص شد فقط کافیه به جلال گزارش بدید . اون به گوش من می رسونه . فرهاد آخرین تیرش را هم به سمت یزدان پرتاب کرد و در حالی که دستش را به دور کمر پارتنرش حلقه می

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 66

  موسوی هم دیگه کشش نداد. _ بسیار خب. خوش، آمدید. خسته هم نباشید _ سلامت باشید. با اجازه. از هر دوشون خدافظی کردم. داشتم می رفتم که یهو یاد مازیار افتادم. می خواستم ببینم حالش چطوره. اصلا استاد دیده بودش یا نه. گفتم: عه استاد. نگاهش برگشت سمتم. _ از مازیار خبر ندارید؟ پوفی کشید و گفت. تلفنی چرا.

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 206

  ××××× ..دیدم تو خواب وقت سحر.. ..شهزاده ای زرین کمر.. ..نشسته بر اسب سفید.. ..می اومد از کوه و کمر.. ..می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش.. ..می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش.. همونطور که پشت شیشه تراس وایستاده بودم و به آهنگی که از تلویزیون پخش می شد گوش می دادم.. یه سیگار

ادامه مطلب ...