روز: مهر ۲۶, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۹۵

  _شما همسر اون آقایی؟ یاسمین لب هایش را کج کرد: اره همسر آقای دیو… آسو بی رمق سر تکان داد. دل خوشی برای ادامه ی حرف زدن با او نداشت! _میشه ازش بپرسی از حال متین خبر داره یا نه؟ یاسمین ابرو جمع کرد: انقدر نگران حال متینی؟ آسو دستپاچه شد: نه من فقط میخوام تکلیفمو بدونم. جنازه ی

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت ۱۲۵

  می ایستم و برمیگردم. نزدیک که می آید، توجه خیلی ها را به خود جلب میکند. نگاهها روی او، و بعد روی من است. به خصوص دوستان و همکلاسی هایم… اگر همان اوایل بود، شاید با چنین صحنه ای کلی ذوق میکردم. اما حالا حتی توجهی به پچ پچ و نگاه دخترانی که کنارم ایستاده اند هم نمیکنم. هرچند

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۲

  بی توجه راهم رو کج کردم تا دیگه به حرفاش که لایق خودش و خانوادش بود گوش ندم، اصلا چه اهمیتی داشت حرفاش یا بهتر بگم حرفاشون وقتی خودم از خودم مطمئن بودم؛ تو این لحظه ها فقط مادر مریضم برام مهم بود و بس… مادری که با اون قلب مریضش این حرفارو نشنوه! سمت اتاقک‌ خودمون قدم برداشتم

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت ۲۳۳

  ارسلان چمدان را با پا داخل هل داد و در را تا انتها باز کرد صدای دخترها کل واحد را گرفته بود دندان روی هم سایید و جلوتر رفت مات ماند! مات دختری که ماه ها پیش اسمش به عنوان همسر در شناسنامه‌اش نوشته شده و حال شکمش برآمده بود دلارای با خنده سرش را چرخاند اما برای ثانیه

ادامه مطلب ...

رمان عشق صوری پارت ۲۵۰

  ازم دور شده بود و خودش واسه انتخاب تور دست به کار شده بود. نگاهی سراسر حسرت به اون تور سفید بلند انداختم. بسیار دوخت ظریف و شکل و طرح زیبایی داشت واسه همین بازم سعی کردم که راضیش کنم. راهم رو به سمتش کج کردم و وقتی بهش رسیدم ملتمسانه گفتم: -بزار بپوشمش شاید تو هم تو تنج

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت ۷۲

  جلوی در خونه نگه داشت و گفتم: -خونه هستن؟..میدونستن من قرار بوده بیام؟… ارنج دستش رو به لبه شیشه ی ماشینش تکیه داد و با انگشت هاش دور لبش کشید و گفت: -اره خبر دادم داری میایی اینجا..مامان منتظرته… سرم رو تکون دادم و دوباره نگاهش کردم..روز اخری بود که مال من بود، چطوری ازش دل می کندم و

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت ۴۰

  کمی مکث کرد. – من فقط زنگ زدم به دایی بهرامت. نمی‌دونم چی شد، از ترس بود یا استرس که همه‌چیز رو گذاشت کف دست آقاجون. اونا هم شب نشده خودشون رو رسوندن این‌جا… – نباید می‌ذاشتی بیان، مامان. شما که اونا رو می‌شناسید، این اتفاق واسه‌شون فاجعه ست! با صدایی گرفته گفت: اشتباه کردی، شوکا. نباید سرخود دست

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۱

  _لــــال شــــــــو! حرف نزن نمیخوام صدات و بشنوم! چشمام پره اشک شد اما اون بدون هیچ رحمی ادامه داد _دیگه تموم شد هر چقدر با دلت راه اومدم، از اولم اشتباه کردم یه دختره غریبه رو آوردم تو خونه زندگیم و این قدر بهش پَر و بال دادم که الان جرعت می‌کنه کنار کسی که تو دنیا بیشتر از

ادامه مطلب ...