رمان آوای نیاز تو پارت 1

4.8
(4)

 

_لــــال شــــــــو! حرف نزن نمیخوام صدات و بشنوم!

چشمام پره اشک شد اما اون بدون هیچ رحمی ادامه داد
_دیگه تموم شد هر چقدر با دلت راه اومدم، از اولم اشتباه کردم یه دختره غریبه رو آوردم تو خونه زندگیم و این قدر بهش پَر و بال دادم که الان جرعت می‌کنه کنار کسی که تو دنیا بیشتر از هر کسی حالم ازش بهم‌ میخوره بدون اطلاع من پاشه بره مهمونی و باهاش تیک بزنه!… معلوم نیست تو زندگی من داری چه غلطی می‌کنی! همون دفعه اول که بدون خبر رفتی یه قبرستونی و بعد گفتی فرزان گذاشتم جلو در خونه و داستان درست کردی که اِل شد بِل شد و راست و دروغشم كه با خدا ،باید میزدم‌ تو دهنت و میگفتم گوه میخوری با فرزان این ور اون ور میری، گوه میخوری با اون روانی، تنها و بدون اطلاع من میری بیرون! پس الان فقط لال شو و گوش کن!…
دره خونه رمزش عوض شده تا اطلاع ثانوی حق بیرون رفتن و نداری! بعد این وضعیتتم باید با همه چی کنار بیای و همه چی و قبول کنی! بالاخره الکی که صیغم نشدی وَ این…

گوشیم و آورد بالا!… نگاه پر اشکم و بهش دادم اما به یک لحظه نکشید که گوشیم با تمام قدرت تو دیوار رو به روم خورد شد و دیگه هیچی ازش باقی نموند!… صدای جیغ من به خاطر یهویی انجام شدن این کار بلند شد، حرفاش خیلی برام گرون تموم شده بود خیلی خیلی!… اما اون بی‌توجه به چشمای اشکی من و قلبی که شکونده بود راهش و کشید و سمت در خونه رفت و بی‌رحمانه ادامه داد
_اومدم خونه نمیخوام تیکه ای از اون گوشی روی زمین باشه!

سمت خروجی رفت و منم با قلبی شکسته دنبالش رفتم!… از یه فاصله ای فقط نگاهش میکردم؛ خواست از در بیرون بره که صدای لرزونم بلند شد
_واستا!! حرفات و می‌زنی و میری! منتظر جوابم نمیمونی من تو زندگی تو جاسو‌…

نزاشت حرفم و کامل بزنم و بی توجه بهم درو محکم بهم کوبید و رفت!

جاوید*
_وَ چه چیزی من و مجبور میکنه؟!… من دیگه مستقل شدم… اصلا به چه جرئتی همچین درخواستی رو از من میکنی؟ نمیگی یه نه میگم و خلاص… بعد آبروی خودت و کل خاندان آریانمهرت میره زیره سوال؟!
_اگه قبول نکنی از ارث محرومی… ولی اگه قبول کنی نه تنها ارثیه ای که پدرت نخواست رو میگیری بلکه کل سهام شرکت رو هم می زنم به نامت… علاوه بر اون نصفی که به نامت زدم!
دقیقا همون چیزیه که دنبالش بودی، نه؟!

سکوت کردم و با تردید بهش نگاهی انداختم
و با خونسردی لب زدم
_این شد یه چیزی آقای آریانمهر! اگه میخوای عَتیقه هاتو بهم بندازی و باهام معامله کنی با دست پر بیا… من نوه خودتم! یه آریانمهر که قیمتش خیلی بالاست… درضمن، گربه هم که محض رضای خدا موش نمیگیره به ژیلا هم یه چیزی میرسه!
_تو به اونش کاری نداشته باش… قبول میکنی یا نه؟
_من پسرت نیستم که قید مال دنیارو بزنم و یه عمر خودم رو بدبخت کنم اونم سر عشق و عاشقی… من عین خودتم.‌..‌ خودت تربیتم کردی مگه نه؟!

تو سکوت بهم خیره شده بود که از جام بلند شدم و سمت خروجی قدم برداشتم، همزمان که در رو باز میکردم ادامه دادم
_برای بار دوم‌ قبوله!

×××

از پله های عمارت بالا رفتم‌ و سر دردم باعث شده بود همه ی حرصم رو سر سنگای زیر پام خالی کنم و در آخر به در ورودی سالن رسیدم!… نفس عمیقی کشیدم و اخمام رو برای کسایی که خیلی وقت بود ندیده بودمشون و یه جورایی دیگه ازشون بریده بودم درهم کردم و وارد شدم که صدای حرف و خنده قطع شد و همه نگاها به سمت من جلب شد!… بی توجه به همشون با قدم های محکم سمت آقابزرگ رفتم و سلامی دادم که نگاهش روم نشست
_چه وقته اومدنه جاوید؟

روی مبل سلطنتی کنارش نشستم و خیره به چشم هایی که حتی چروک های دورش از ابهتش چیزی کم نکرده بود گفتم:
_کارای شرکت زیاده درگیرم!
_همیشه خانوادت باید از همه چیز برات مهم تر باشن!

بی اختیار از جملش خشم تو وجودم نقش بست! دست خودم نبود… وقتی این طوری از خانواده حرف میزد انگار یکی تو سرم فرياد ميزد و یاد آور خاطرات میشد.

میدونستم نباید برای مردی که بزرگم کرده بود سینه ستبر کنم و عصبی بشم‌ اما وقتی جلوی من اینطوری حرف از خانواده میزد دوست داشتم سرش فریاد بزنم‌ و بگم‌ مگه پدر و مادر من بچه و عروست نبودن؟!… مگه از همین‌ خانواده ای که بهش می نازی نبودن؟!…
اما به جاش نیشخندی زدم و با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید و سعی داشتم زیاد از حد بلند نشه مثل خودش گفتم:
_ببین کی داره از خانواده حرف میزنه… ببینم آقای آرایانمهرِ بزرگ شما خودت چند سال پیش پسرت چی شد؟!… اون موقع خانواده ای که ازش حرف میزنی کجا بود؟

با حرفم نگاهش رنگ تعجب گرفت ولی کم کم چهرش درهم رفت و با این حال حرفی نمیزد. همه ساکت شده بودن و از کسی صدایی در نمی‌یومد و شایدم همه فکرشون به گذشته ای رفته بود که خیلی وقت بود کسی یادآوریش نمیکرد، حتی خود من!
همچنان بهش خیره بودم که نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست و گفت:
_گذشته ها گذشته!… کار مهمی بود که همه رو دور هم جمع کردم و میدونم تو هم کم و بیش مطلعی موضوع چیه!… از قدیم میگن که عقد پسر عمو و دختر عمو رو تو آسمونا بستن، تو و ژیلام که هر دو تنها نوه های پسریِ منین و وقتشه که هر دوتاتون سر و سامون بگیرین!

پلکام و روی هم فشار دادم و حرفی نزدم، به خاطر هدفی که داشتم از خیلی از ارزشا و خط قرمزام رد شده بودم پس نباید جا میزدم. درست میگفت! میدونستم برای چی بعد دو سه سال دوباره این جا حضور دارم اما نمیگفت به چه شرطی و به چه قیمتی حاضر شدم برای دفعه دوم اینجا جلوی این جماعت قرار بگیرم!
_میدونم قبلا هم یک بار این جمع برای این دو جوون دور هم حضور داشتن… دفعه قبل سَر انجامی نداشت ولی این بار که هر دوشون خواستار دوباره ی این وصلتن قطعا به خوشی تموم میشه!

بی توجه به حرفای آقابزرگ نگاهم رو دور سالن چرخوندم و با دیدن ژیلا که خیره نگاهم میکرد اخمام بیشتر از قبل گره خورد تو هم… خیلی وقت بود ندیده بودمش اما هنوزم همون آدم بود و به جرعت می‌تونستم بگم هنوزم همون قدر عقده دیده شدن داشت!

×

آوا*
دست به کمر بلند شدم و به سالنی که دیگه واقعا از تمیزی برق میزد نگاهی کردم… دور تا دور سالن پر از مجسمه و اشیاء عتیقه بود و خدا می‌دونست وقتی این جا کار میکنم چقدر دست و بالم میلرزه که یه وقت یکیشون نیفته و نشکنه که اگه میشکست یه کلیه که سهله دوتا کلیه هام و باید میفروختم!… سطل و دستمال رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم که صدای در ورودی اومد و بلافاصله صدای پای کسی که با اون طرز راه رفتنش انگار با زمین و زمان دعوا داشت!
با تعجب برگشتم تا ببینم کیه که داره حرصش رو با کوبوندن پا روی زمین خالی میکنه و این طوری این جا راه میره که چشمم به پسری خورد که حتی از این فاصله هم پالتوی خوش دوخت مشکیش به آدم چشمک میزد ولی چون پشتش بهم بود قیافش رو نمیدیدم!… در آخر بیخیال دیدن قیافش شدم و بی توجه به این که کیه سمت آشپزخونه رفتم و دست به کمر زیر لب غر زدم
_وای خدا کمر برام نموند… ایشالا گور به گور شی بترشی دست ننه بابات ژیلا!… ا‌صلا معلوم نیست با من چه پدر کشتگی داری!

همین طور که طبق عادت هر روزم به ژیلا بد و بیراه میگفتم وارد آشپزخونه شدم و چشمم به آیدین افتاد، با دستپاچگی و چشمای گرد شده گفتم
_عه؟! آقا آیدین شما این جایین؟

چیزی نگفت و چشمکی زد و همین طور که پشت میز ناهار خوریِ گوشه آشپزخونه نشسته بود و با انگشت مشغول خورد شکلات صبحانه بود راحت‌باشی گفت، ولی من از حالتش خندم گرفته بود که لبخندی رو بهم زد و گفت:
_به به چطور مطوری جوجه ماشینی؟
_شکر…خوبم!
_بگو ببینم داشتی به روح پدر مادر کی صلوات میفرستادی؟… برم به آقابزرگ بگم داشتی به نوه پسریِ دوست داشتنیش فحش میدادی؟!

میدونستم این بشر انقدر خوش قلبه که همچین کاری نمیکنه برای همین با خنده گفتم
_نوه دوست داشتنیش اگه اینه نوه بدترکیبش پس کیه؟!

کمی نگاهم‌ کرد و بعد مکثی یکم صورتش جمع شد توهَم و گفت
_خورشت کرفس رو دیدی؟

متوجه منظورش نشدم و گنگ بهش نگاه کردم…‌ انگار متوجه تعجبم شد که ادامه داد
_دقیقا همونقدر زهرمار!

بازم از مدل حرف زدنش خندم گرفت و سری به چپ و راست تکون دادم که ادامه داد
_در کل که امیدوارم گذرت به اون یکی نوه پسریش نیوفته!
_عجب!

هیچی نگفت اما بعدِ یکم مکث انگار که یه چیزی یادش افتاده باشه سریع شیشه شکلات تو دستش رو گرفت سمتم و گفت:
_به خدا آب دهنم تمیزه!

خندیدم و گفتم
_آقا آیدین برید بالا… آقابزرگ ببینن تو جمع نیستین عصبی میشن!
_آقابزرگ با دو تا نوه پسریش کار داره بقیه ما در اصل نقش لوبیاهای قرمه سبزی رو بازی میکنیم… راستی کس دیگه ای نیومده؟
_نه همه اومدن… فقط همین چند دقیقه پیش یه آقایی اومد رفت بالا پیش بقیه!

آیدین یکم نگام کرد و گفت:
_ببینم مثل برج زهرمار بود؟

به خاطر تشبیهاتش یه بار دیگه خندیدم و گفتم
_والا من که قیافش رو ندیدم اما اون طوری که اون با حرص پاشو میکوبید زمین معلوم بود که با زمین و زمان دعوا داره!
_پس برج زهرمارم اومده… جنگ جهانی نشه صلوات!

از حرفاش چیزی‌ نمی‌فهمیدم، شونه ای انداختم بالا و روی یکی از صندلیای میز ناهارخوری نشستم و شروع کردم به ماساژ دادن گردنم که یه دفعه چشمای آیدین روی دستام ثابت موند و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_دستات چی شده؟!

ترسیده به دستام نگاه کردم و پوفی کشیدم
_ترسیدم!… چیزی نشده این حساسیت به وایتکس و مواد شویندست… خوب میشه!

چهرش درهم رفت و اخماش رو تو هم کشید میدونستم باز میخواد بحث کمک و این حرفا رو وسط بکشه ولی من صدقه نمیخواستم! تا همین جاش هم از وقتی اومدم اینجا برای کار کردن خیلی کمکم کرده بود، البته فقط من‌ نبودم‌ که بهش کمک میکرد و باهاش خوش برخورد بود بلکه با همه همین طور رفتار میکرد و اصلا براش مهم نبود کسی که باهاش شوخی میکنه و میگه میخنده تو این دنیا چه جایگاهی داره و همه آدمارو یکسان میدید. وَ چقدر خوب میشد اگه همه آدما مثل آیدین جدا از موقعیت و جایگاهشون با همه یکسان برخورد میکردن!

آیدین دهن باز کرد چیزی بگه اما صدای بلندِ بسته شدن در خروجی جلو حرفش رو گرفت و منم چشمام از تعجب گرد شد!… کی در رو این جوری محکم بهم کوبید که صداش تا این جام اومد‌؟… اصلا کی جرئت کرده تو این عمارت در رو این طوری ببنده؟!
آیدین با تعجب بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت، منم از کنجکاوی دنبالش راه افتادم و از پشت شیشه های پنجره عمارت که کل محوطه بیرون عمارت ازش معلوم بود نگاهم به و همون مردی خورد که با زمین و زمان دعوا داشت ولی این بارم پشتش بهم بود و هیچی از قیافش نمیدیدم! پوفی کشیدم و همینطور کنجکاوانه نگاهش میکردم که آیدین بی توجه به من از عمارت خارج شد و دنبال اون مرد دویید و صداش زد
_جاوید… جاوید وایسا!

اما اون مرد حتی نیم نگاهی به آیدین نکرد و برنگشت و همین طور به راهش ادامه داد!

×××

در حیاط رو برای اینکه صدا نده و قیژ قیژ نکنه با بدبختی باز کردم و نگاهی به محوطه حیاط انداختم و خداروشکر کردم که کسی نبود و همه تو اتاقکاشون بودن… آروم آروم، بدون ایجاد صدایی قدم برداشتم و وارد حیاط شدم و دعا دعا کردم دوباره صاحب خونه ای که همیشه خدا خمار بود، خفتم نکنه و نگه کرایم رو بده و دوباره بی آبرو بازی در بیاره ولی از شانس بدم یه دفعه صدای خمارش از پشت سرم اومد
_خوبه والا ملت ساعت دوازده یک شب از سر کار که چه عرض کنم از زیر این و اون جمع میشن بعدم میگن پول کرایه نداریم!

سرجام میخکوب شدم و دعا دعا کردم مامان خواب باشه تا این حرفارو نشنوه… هر چند صدای این مردک بی آبرو بلند بود و باعث شد چند تا از این همسایه های فضول بیان بیرون و شروع کنن به پچ بچ کردنای همیشگیشون!

برگشتم و نگاهی به سر تا پاش انداختم، با صدایی که میلرزید گفتم:
_چته هان؟!چه مرگته؟! سگ گازت گرفته؟! گفتم تا آخر هفته کرایه رو میدم دیگه

با دستایی لرزون که نشون میداد دارم از درون میلرزم و فقط در ظاهر بلدم قُلدرم پلدرم کنم پولی که امشب گرفته بودم رو از کیفم درآوردم و انداختم جلوی پاش و گفتم:
_بیا اینم کرایت!

خم شد و پول رو برداشت ولی دوباره اون زبون نکبت وارش رو تکون داد
_خوبه دیگه… از هرزگی معلومه چه پولی در میاد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013646 0022 scaled

دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (3)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۲۴ ۲۳۲۳۳۵۳۱۳

دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۱۴۳۸۱۸۴۶۹

دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی…
IMG 20230127 013504 2292

دانلود رمان سعادت آباد 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک…
3

رمان جاوید در من 0 (0)

3 دیدگاه
  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود.
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۲ ۰۰۳۵۱۷۱۸۴

دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیبا وعالی

نفس
نفس
1 سال قبل

وایییی این جاوید کراشهههه😶😂😍
آقا من رو اون پسره که رو پروفه کراشم اون که گوشی دستشه نه اون یکی

yegane
yegane
1 سال قبل

چ رمان باحالیه امیدوارم بقیه ی پارتاش هم ب این اندازه باش

sanaz
1 سال قبل

خوب بود تا ببینیم پارتای بعد چجورین

زلال
زلال
1 سال قبل

خوب.زمان پارتگذاری؟

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرصی فاطی جون رمانایی که میزاری واقعا همشون عالین😍♥️
دست مریضاد👏👏

زلال
زلال
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فاطی عاشقتم😍😍😍

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x