9 آبان 1401 - رمان دونی

روز: 9 آبان 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 108

  ارسلان کاغذ را روی میز انداخت و با سر بهش اشاره کرد: بنویس. متین با تعجب نگاهش میکرد: چی رو آقا؟ من که… _لیست خوراکی های که همیشه واسه یاسمین میخریدی و بنویس. ابروهای متین بالا پرید و با مکث اطاعت کرد: چشم آقا! لبخند پنهانی روی لبش را ارسلان دید و اخمهایش درهم شد. چیزی نگفت تا لحنش

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 137

    بهادر سخت میغرد: -ببند آبتین! آبتین با تعجب نگاهش میکند: -به من چه؟! اما همین تذکر باعث میشود که خنده ی همه ی پسرها جمع شود. البته به جز اتابک! که با حوله ی خیسی که پای یک چشمش گذاشته، بالای سرش می ایستد و میگوید: -شرط بازی یادت نره… تسویه کن، تا کلا تسویه شه! بهادر حتی

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت 126

با همون صدای گرفته جواب داد: “نمیتونم توضیح بدم.باید ببینمت” از کلمه ی بابد استفاده میکرد که تاکید کنه بی فوت وقت برم پیشش اما چند ثانیه مکث هم میتونست باعث بشه دیگه دستم به ساتین نرسه بنابرین گمونم سلدا در بدترین زمان ممکن باهام تماس گرفته بود در بدترین زمان ممکن. وقتی که باید چشم از اون برنمیداشتم تا

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 30

  تو ماشین فرهاد حرف می‌زد و من و جوابشو میدادم   آهنگی که گذاشته بود فرهاد خیلی قشنگ بود یه حس غریبی بهم میداد   شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی کوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی باز باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی وای از دنیا

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 28

  یقه اونی که نزدیکم بود و گرفتم کوبوندمش به ماشین خودش و هوار زدم _گوه میخوری مزاحم ناموس مردم میشی تو این خلوتی!… مگه خواهر مادر نداری مگه بــــی‌نــــامــــوســــی!؟ دوستش خواست از پشت بهم ضربه بزنه اما اونی‌ که یقش و گرفته بودم و کشیدم و سمت دوستش پرت کردم، این قدر سبک بود که خورد بهش و هر

ادامه مطلب ...

“خدمتکار عمارت درد” پارت 29

    بعد اینکه کوروش رفت تند رفتم تو اتاق لباسمو عوض کردم خودمو تو آینه دیدم هیچ فرقی با پلنگ صورتی نداشتم   میخواستم بفهمم چرا کوروش اینقدر خونسرد شده هیچی نمیگه چرا میخواست باهام حرف بزنه   تو مسیر اتاق کوروش بودم با خودم میگفت دلم واسه دیواری اینجام تنگ میشه   یه نفس عمیق کشیدم در زدم

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت 56

  سریع برگشتم سمت اشکی که با حرفش بادم خوابید اشکی:من که چیزی یادم نمیاد ناصر خان:اشکااااان اشکی شونه ای بالا انداخت و بعد نگاهشو داد به دلربایی که امروز خیلی ساکت کنار دریا نشسته بود ولی من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم حتما باید میفهمیدم این چیکار کرده(وجی:از بس که فوضولی) خفه وجی جونم همونجوری که کنار اشکی نشسته بودم

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷

    با حس تکون خوردن تخت چشمامو باز میکنم و میخوام بچرخم که دستی رو بازوم قرار میگیره و از پشت تو آغوش گرمی فرو میرم…..   _ چطوری خوابالو…. با شنیدن صداش با ذوق میخوام برگردم طرفش که بازم نمیذاره و میگه: همینجوری خوبه….بذار خوب بچلونمت… میخندم و خودمو بیشتر بهش میچسبونم و با صدای خوابالویی میگم: سلام

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 74

  فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگاهش کردم. دستاش رو باز کرد و بود. نشسته بود روی همین نیکمت همیشگی. یه جوری شدم. یعنی اونم داشت به من فکر می کرد؟ اونم دلش برای خاطراتمون تنگ شده بود؟ چی کشونده بودش اونجا. آخه اون پارک به خونه یا محل کارش خیلی نزدیک نبود.

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 118

  جلال کمی به سمت یزدان خم شد و با دقت بیشتری در چشمان عصبی و برافروخته او نگاه کرد و آرام تر از قبل گفت : ـ با تنهایی رفتن و نبردن این دختر با خودتون ، تنها یه چیزی رو به فرهاد می رسونید …………. اونم اینکه این دختر بیشتر از اونچه که باید ، براتون اهمیت داره

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 214

  تو یه ثانیه همه خودداری کردن و تلاش برای ظاهرسازی و راه اومدن با این مرتیکه روانی.. دود شد و رفت هوا.. گور بابای مدارا کردن.. من نمی خواستم به این شرایط عادت کنم! تخم مرغ توی دستم و با همه زورم کوبوندم رو دیوار پشت گاز و جیغ کشیدم: – بسه دیگـــــــــــــــه! ولم کــــــــــــــــن! با اینکه حالم خیلی

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 27

  سکوت کردم؛ خودش می‌دونست دوست ندارم تو کارام دخالت کنه برای همین ادامه داد _این دفعه جاوید بزنه ناقصت کنه نمیام جمعت کنم پس سعی کن ناقص نشی ناقص کنی! از یاد آوری اون شب نحس چینی بین ابروم نشست و گفتم: _مست بودم اون دفعه _آره میدونم… شام منتظرتم! حرفش و زد و بعد صدای بوق ممتد تو

ادامه مطلب ...