روز: آبان ۱۴, ۱۴۰۱ (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۹

    چسبیده به گوشم لب میزنه: یه چیزی ازت میخوام تو رو خدا نه نیار….   نفس نفس میزنم و میگم: چی؟…. _ بذار رابطه ی کامل داشته باشیم…قول میدم اذ….. میپرم وسط حرفش و فورا نیم خیز میشم…. دست میذارم رو سینش و میگم: امیر تو رو خدا برو کنار…حالت خوب نیست انگار…. با دستش هلم میده و

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت ۱۱۳

  _زودتر بهم خبر دادن لب به چیزی نزدم. دهان دخترک باز مانده بود… فضا آنقدر شلوغ بود که صدایش را فقط ارسلان میشنید. _وای باورم نمیشه. کی میخواست اینکارو کنه؟ شاهرخ؟ ارسلان لبخند زد: دشمنم فقط شاهرخ نیست که! نصف کسایی که اینجان به خونم تشنه ان. یاسمین چیزی نگفت. یک لحظه سر چرخاند تا شاید شاهرخ را ببیند

ادامه مطلب ...

رمان ناسپاس پارت ۱۲۸

  موتور رو نزدیک به درب های بزرگ و مجلل خونه نگه داشتم و پیاده شدم و به سمت در رفتم تا با کلید بازش بکنم. سلدا هیجان زده به سمتم اومد. درحالی که با حیرت نمای ساختمان ودرهای مجللش رو تماشا میکرد گفت: -خدای من! واقعا اینجا مال خودته !؟ کلید رو توی قفل فرو بردم و جواب دادم:

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت ۳۸

  _چــــی؟ تُن صدام و بالا بردم تا بشنوه _میگم شماره ی فرزان و داری؟! _فهمیدم چی گفتی… منظورم این که شماره فرزان و میخوای چیکار؟ بی حوصله لب زدم _داری یا نه؟ چند لحظه نگاهم کرد و بعد گوشی لمسی جدیدش و از کنارش برداشت و گفت: _اون موقع ها که آمار رفت و آمدای جاوید و به فرزان

ادامه مطلب ...

چون عاشقت شدم پارت ۱

پارت ۱ – نبینم خانم خوشگلم ناراحت باشه؟ لبخندی به روی مردی که امشب برای همیشه مال من شده بود زدم و گفتم: _ من که ناراحت نیستم، فقط خسته ام. دوست دارم هرچه زودتر برسیم به خونه ی خودمون. میلاد با شنیدن جمله ام رنگ نگاهش شیطون شد و لبخند درشتی به روم زد و همونطور که رانندگی می‌کرد

ادامه مطلب ...
رمان عشق با چاشنی خطر

رمان عشق با چاشنی خطر پارت ۶۱

  خبری از اشکی نبود و هر دو تا در های خونه ها بسته بود. نمیدونم چرا اما خیلی دوست داشتم قیافه دوست دخترشو ببینم. پس خواستم برگردم و تو راه پله قایم بشم که وقتی اشکی خواست از خونه بیاد بیرون دختره را ببینم که ناگهان باد سردی که به صورتم خورد باعث شد که لرز به تنم بیوفته.

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۸

  بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم تماس رو قطع مکنم… حیوون….تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد…. اسم مدرک تو سرم چرخ چرخ میخوره…. چه مدرکی آخه میتونه ازم داشته باشه…. موبایل رو پرت میکنم رو میز و میخوام بلند شم که همون لحظه در باز میشه و امیرعلی داخل میاد…. یه چشمم به موبایله و یه چشمم

ادامه مطلب ...

“پنج پر” پارت ۵

    با گفتن شماره سه پرچما تکون خورد و مسابقه شروع شد هر دو شروع کردیم به گاز دادن   دست فرمونش خوب بود اینو انکار نمیکنم   دور آخر مسابقه بود که ماشینشو بهم چسبوند هر بار که جلو میرفتم بهم میچسبوند؛ دیگه داشت شورشو در میورد اگه ترمز بگیرم عقب میوفتم باید چیکار کنم؟!   میگن بهترین

ادامه مطلب ...

” خدمتکار عمارت درد” پارت ۳۷

  وقتی فرهاد اومد توو حس میکردم دلخوره… ولی به روی خودش نمیورد   کنار فرهاد یه آقایی که فکر کنم باباش بود   منم به رسم ادب بلند شدم سلام   + سلام آقای هخامنش بابای فرهاد یه جور دیگه نگاه می‌کرد انگار منو می‌شناخت خاله خزانم اومد جلو و منو معرفی کرد   خاله خزان: محمد شناختی؟! یاد

ادامه مطلب ...

“پنج پر” پارت ۴

    آماده رفتن به پیست شدم؛ساعت یک نصفه شب بود،یه احساس خیلی بدی داشتم نفهمیدم اصن چجوری به پیست رسیدم   اصن به این شریفی اعتماد ندارم ولی مجبورم باهاش بسازم خیلی جاها بدردم میخوره   شریفی:  سلام بر بانوی قهرمان   +  برو سر اصل مطلب؛ این طرف کیه میخوام باهاش مسابقه بدم   شریفی:  چی بگم ازش؛

ادامه مطلب ...

” پنج پر” پارت ۳

    آسا:خوب چیشده؟!گفتی بمونیم تا بیای   +وایسین بگم بهتون پسر این مرده همکلاسی و هم رشته ای منه   فاطی: دورغ نگو بگو چرا پشت گوشی نمیتونستی بگی… وای خدای من چقد خبر مهمیه باید گوسفند قربونی کنم نمیشه اینطوری   +تو داری منو مسخره میکنی نیم وجبی   فاطمه:نه جان تو این خوشحالی منه   +نوشته تو

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت ۷۶

  _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن. عصبی پوزخند زدو گفت : مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای. تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره. ولی با لجبازی گفتم : آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره. راحتم.

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت ۱۲۰

  گندم هم به زمین بدون فرش پیش رویش نگاه کرد و معترضانه گفت : ـ تو که برای اطاقت همه چی در نظر گرفتی ، چرا لااقل یه تکه فرش کوچولو تو اطاقت نذاشتی ؟ و نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند و عاقبت روی تخت بزرگ یزدان نشست . خودش را تکان تکانی داد تا از آغوش

ادامه مطلب ...
رمان آرزوی عروسک

رمان آرزوی عروسک پارت ۱۵۷

  _میدونم.. اما دروغ گفتن بیشتر ناراحتم میکنه.. بیشتر بهمم میریزه! حالا میشه جوابشو بدی؟ میخوام ببینم چی میخواد! _سارااااا ؟؟؟ چاقوی دستمو که واسه پنیر آورده بودم بالا گرفتم وطرفش تکون دادم وگفتم: _زودباش جواب بده! گوشی رو ازجیبش بیرون کشید و دکمه اتصال رو لمس کرد.. با پچ پچ وتهدید گونه گفتم بذاره ی روی اسپیکر که من

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت ۲۱۶

  – آره.. شاید برسی! ولی همون موقع هم حس می کنی یه چیزی تو زندگیت کمه! شاید اینم مثل همین قصه ها.. یه جور نفرین باشه.. واسه جفتمون. که اگه مال هم نباشیم.. تا آخر عمر.. یه خلاء.. یه جای خالی توی زندگیمون هست.. که با هیچی پر نمی شه. تقریباً مطمئن بودم که هیچ وقت همچین چیزی نیست

ادامه مطلب ...