رمان طلوع پارت ۱۹
چسبیده به گوشم لب میزنه: یه چیزی ازت میخوام تو رو خدا نه نیار…. نفس نفس میزنم و میگم: چی؟…. _ بذار رابطه ی کامل داشته باشیم…قول میدم اذ….. میپرم وسط حرفش و فورا نیم خیز میشم…. دست میذارم رو سینش و میگم: امیر تو رو خدا برو کنار…حالت خوب نیست انگار…. با دستش هلم میده و