رمان عشق با چاشنی خطر پارت 61

5
(1)

 
خبری از اشکی نبود
و هر دو تا در های خونه ها بسته بود. نمیدونم چرا اما خیلی دوست داشتم قیافه دوست دخترشو ببینم. پس خواستم برگردم و تو راه پله قایم بشم که وقتی اشکی خواست از خونه بیاد بیرون دختره را ببینم که ناگهان باد سردی که به صورتم خورد باعث شد که لرز به تنم بیوفته.
به دورعشق با چاشنی خطر
پارت ۷۹
من میشناختمش اون میکائیل بود……
یهو از جاش بلند شد و روبه روم نشست و دستامو گرفت. چشماش پر از ترس، پشیمونی و نفرت بود
چیزی نگفتم که ادامه داد
اشکی:اون….اون میکائیل بود ولی هیچ قسمت از بدش سالم نبود اون…… اون با چاقو تمام اجزای بدن میکائیل رو بریده بود و چشمای میکائیل رو در اورده بود و گذاشته بود بقل سرش و من….. من…. می خواستم دختره رو بکشم میخواستم خودم انتقامش رو بگیرم اما… نبود فرار کرده بود اون عوضی میکائیل رو کشته بود و بعد فرار کرده بود. نمیدونم اونشب چیکار کردم.من اصلا تو حال خودم نبودم. که بابای میکائیل اومد و منو تو اون وضعیت دید، خودش داغ دار شده بود اما بازم مواظب من بود.
یه دفعه دستامو ول کردو رفت عقب و با نفرت بهم نگاه کرد و از ته دلش داد زد
اشکی:اونشب بود که من از همه ی دخترا متنفر شدم از همه تون متتتنننفففرررررررم
اشکی به مرض جنون رسیده بود و من متنفر از اون دختری که حتی اسمشم نمیدونستم چون که اون باعث شده بود اشکی به این حال بیوفته.
_آروم باش دیگه نمیخواد تعریف کنی خب؟
ولی اشکی جسمش پیش من بود ولی روحش نه
اشکی:حال من خوب نبود من اصلا متوجه شب و روز هم نمیشدم و تمام اون موقع ها خونه میکائیل اینا بودم و میکائیل تک فرزند بود و پدر و مادرش به خواطر از دست دادن پسرشون داغون شده بودن. بابای میکائیل که پسرشو از دست داده بود و ترسیده بود ترسید که زنشو هم از دست بده به خواطر همین استعفا داد و اصلا به حرف زنش که میگفت باید انتقام پسرمون رو بگیری گوش نمیکرد. من اونروز ها داغون بودم و به غیر از اون بدن خونی به هیچی دیگه فکر نمیکردم. میخوابیدم که دیگه بهش فکر نکنم ولی کابوسشو میدیدم و از اون شب تا الان من هر شب کابوسشو میبینم به خواطر همین از خوابیدن متنفرم.
پس بگو چرا وقتی من رفتم تو اتاقش که روش آب بریزم اینقدر بد واکنش نشون داد
اشکی:بعد از سه هفته که من تو خونه میکائیل اینا بودم مادرش اومد تو اتاق و گفت که اگه واقعا رفیق پسرمی باید انتقامشو بگیری و گرنه ازت نمیگذرم. مادرش اینقدر گفت و گفت که منو تشنه ی انتقام کرد.
از اونجا زدم بیرون و برگشتم پیش دایی و با دایی نقشه کشیدیم که چه جوری نابودشون کنیم. اما اینجا یه مشکلی بود اونم اینکه اونها ناپدید شده بودن و هیچ جایی اثری ازشون نبود. به خواطر همین افتادم دنبال قوی ترین هکر تو ایران که تو یه سازمان کار میکرد.
اشکی حالا یکم حالش بهتر شده بود و رو به من گفت:به عسل نگیا یعنی به هیچ کس نگو
سرمو تکون دادم که ادامه داد
اشکی:تو اون سازمان ۱۰ تا هکر بود که وقتی وارد اون سازمان شدم ممد پرید جلوم اینقدر اسکل بازی در اورد که گفتم این یکی از همه شون اسکل تره پس این نیست به خواطر همین افتادم دنبال بقیه که دیدم هیچ کدوم از اونها نیستن و آخرین نفر رفتن دنبال ممد که دیدم خود اسکلشه
واقعا باورم نمیشه ممد یه هکر باشه حتما باید به عسل بگم(وجی:میخوای به اعتماد اشکی خیانت کنی) معلومه که نه(وجی:پس حرف الکی نزن و تمام حرف های امشب اشکی رو مثل راز پیش خودت نگه دار)چشم وجی
اشکی:با تلاش زیاد بالاخره تونستیم جاشون رو پیدا کنیم و اون باندو مختل کنیم که آخرش رسیدم به همون قاتل میکائیل اونم تو بدترین وضعیت ولی خب بالاخره پیداش کرده بودم. میخواستم بکشمش اونم با دستای خودم ولی ممد نذاشت و اونو داد دست پلیس. پدر و مادر میکائیل ازش نگذشتن و اونم اعدام شد ولی حقش بود که بدتر از اینا سرش میاد. اون در مقابل بلایی که سر میکائیل اورد هیچ عذابی نکشید و من از اون روز سخت ترین کار ها رو بدون کمک میکائیل انجام میدم.
اشکی دوباره دراز کشید و ادامه داد:میدونی به غیر از داییم اولین نفری هستی که همه این ها رو برات تعریف کردم پس مثل راز پیش خودت نگهش دار
_مطمئن باش به کسی نمیگم
اشکی:خوبه. تو ماشین پرسیدی که من واقعا بچه ها رو دوست ندارم؟
_اوهوم
اشکی:من بچه ها رو دوست دارم اما از دخترا، کسی که قراره بشه مادرشون متنفرم به خواطر همین قبول کردم با تو ازدواج کنم چون اونجوری دیگه آقاجون دست از سرم بر میداره و دخترا هم که میبینند ازدواج کردم دیگه بهم نزدیک نمیشن و بعد از یه سال که همه میفهمن من مشکل دارم کامل دست از سرم بر میدارن
دلخور نگاش کردم اما اون به آسمون نگاه میکرد. دلخور گفتم:از منم متنفری؟
اشکی چیزی نگفت که دلخور تر از قبل گفتم:سکوت علامت رضاست؟
اشکی:جواب ابلهاست
_این یعنی چی؟ هان یا نه؟
اشکی چیزی نگفت که گوشیم زنگ خورد
گوشیمو برداشتم که دیدم آراده. بلند شدم. من بالاخره نصف بیشتر راز های اشکی رو فهمیده بودم و هر دوتامون شده بودیم راز دار همدیگه و این خیلی خوبه.
(من اونشب خیلی خوش حال بودم که بالاخره از راز های اشکی سر در اوردم اما من در واقع هیچی نمیدونستم یعنی موضوع اصلی رو نفهمیده بودم)
دیدم هر چقدر دیگه اینجا بشینم اشکی دیگه حرفی نمیزنه پس به خواطر همین وارد راه پله شدم و برم نگاه کردم که ببینم این باد از کجا اومد که دیدم در رو پشت بوم بازه.چند تا پله ی باقی مونده رو رفتم بالا و بیرون رو نگاه کردم که دیدم اشکی یه زیر انداز انداخته و روش دراز کشیده. یعنی این تمام مدت میومد رو پشت بوم؟اونم تو این هوای سرد؟
این اشکی پر از رمز و راز بود و من هیچی ازش نمیدونستم ولی اون از تمام زندگی من باخبر بود.
رفتم سمتش و بالای سرش وایسادم.بدون اینکه نگام کنه گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
_هیچی
کنارش نشستم که برگشت سمتم و تو چشمام زل زد
_باشه باشه میگم.خیلی کنجکاو بودم هر شب این موقع کجا میری. ولی از ساختمون خارج نمیشی برای همین فکر کردم برای اینکه آقاجونت نفهمه دوست دختر داری دوست دخترت رو اوردی تو همین ساختمون و شب ها میای پیشش
نگاشو ازم گرفت و پوزخند زد
اشکی:اونم منی که از همه ی دخترا متنفرم؟
_چرا اینقدر از ما دخترا متنفری؟
اشکی چیزی نگفت و زل زده بود به یه نقطه نگاهشو دنبال کردم که رسیدم به ماه.اون هر شب میاد اینجا که ماه رو تماشا کنه؟
از پنچره اتاقشم که میشه.
دوباره برگشتم سمت اشکی که بر خلاف چند دقیقه پیش چشماش ناراحت بودن.
_نمیخوای حرف بزنی؟… شاید آروم بشی
اشکی جواب سوالمو نداد اما به جاش گفت
اشکی:میدونی من عاشق منظره ی شبم
_به خواطر همین اون زیرلفظی که دادی از ماه و ستاره بود؟
اشکی:اوهوم ماه خیلی قشنگه
_میدونی اصلا بهت نمیخوره از احساساتت بگی
اشکی اخم کرد و ساکت شد لعنت به من که دهنمو بی موقع باز میکنم.مدت زیادی بود که هر دوتامون ساکت بودیم و من حوصلم سر رفته بود خواستم بلند شم برم که شروع کرد به حرف زدن و من چقدر اون شب احمق بود که منظورش از کار مورد علاقش رو نگرفتم و از همه ی حرف هاش ساده گذشتم
اشکی: من قبلا اینجوری نبودم. وقتی ۱۸ سالم بود وارد کاری که از بچگی آرزوش رو داشتم شدم و اونجا با یه پسر که اونم هم سن خودم بود آشنا شدم. من تا ۱۸ سالگی دوست و رفیق زیاد داشتم اما کسی که واقعا یه رفیق باشه رو نه اما اونجا با یکی آشنا شدم و شد رفیقم
پریدم وسط حرفش:اسمش چی بود
اشکی:میکائیل. دو سال تمام تا ۲۰ سالگی، بزرگترین کار ها رو انجام دادیم و افتخارشو برای خودمون کردیم اما از یه روزی به بعد اخلاق میکائیل سرد تر و سرد تر شد و جوری شده بودیم که بعضی روز ها همدیگه رو نمیدیدیم هر چی هم دلیلشو می پرسیدم چیزی نمیگفت که یه روز تعقیبش کردم.اون روز رفت تو پارک و تمام مدت پیش یه دختربود و نگاه های میکائیل به اون دختر پر از عشق بود. اون روز خیلی خوش حال شدم چون میکائیل همیشه میگفت که من یه عشق پاک می خوام و حالا میکائیل عاشق شده بود. اما من احمق نفهمیدم که اون دختر به خواطر عشق نیست که کنار میکائیله بلکه به خواطر یه چیز دیگه بهش نزدیک شده. اونم این بود که بابای میکائیل سرهنگ بود و دست گذاشته بود رو یه پرونده خطرناک و برای نابودی اون باند اطلاعات زیادی به دست اورده بود.اون دختر هم به خواطر همین به میکائیل نزدیک شده بود که از طریق میکائیل برسه به مدارک و اون ها رو نابود کنه.ولی من وقتی اینو فهمیدم که خیلی دیر شده بود چون اگه هزار تا مدرکم میوردم که این دختر قاچاقچیه میکائیل به حرفم گوش نمیکرد چون به خواطر عشق گور شده بود. اما من تسلیم نشدم اینقدر از اون دختر بد گفتم و گفتم که میکائیل دیگه حتی اسمم به زبون نمی اورد و ازم متنفر شده بود.یه شب میکائیل با دختره بلند میشن میرن پارتی.
دوباره پریدم وسط حرفش
_اسم دختره چی بود؟
همچین بد نگام کرد که روح از تنم جدا شد. انگار که خیلی از این دختره متنفره به خاطر همین حاضر نیست حتی اسمشو به زبون بیاره
اشکی که دید ساکت شدم ادامه داد
اشکی:میکائیل رو میبره پارتی و دختره میکائیلی که هیچ وقت لب به ا*ل*ک*ل نمیزد رو مجبور میکنه م*س*ت کنه. اونشب خود دختره هم م*س*ت میکنه و میکائیل رو میکشونه به یکی از اتاق ها. دختره هم معتاد بوده و بخواطر مواد و ا*ل*ک*لی که خورده توهم میزنه و میکائیل رو به عنوان یه گوسفند میبینه.
اشکی چنان این ها رو با نفرت میگفت که فکر کنم فقط ۱۰۰۰ بار دختره رو تو سرش دار زد
اشکی پوزخندش عمیق تر شد.
اشکی:باورت میشه؟اون،میکائیلی که این همه ابهت داشت رو به عنوان گوسفند میبینه و میکائیلی که اونشب برای بار اول ا*ل*کل خورده و حالش خوب نبوده رو میکشه.
اونشب من خواب بودم که بهم زنگ زدن که برم به همون جایی که میکائیل بوده.
وقتی رسیدم، اونجا پر از پلیس بود و جوون هایی که تو بدترین وضعیت بودن و دستگیر شده بودن.
منو بردن تو همون اتاقی که میکائیل بود و بهم گفتن میشناسیش یا نه؟

من میشناختمش اون میکائیل بود……
یهو از جاش بلند شد و روبه روم نشست و دستامو گرفت. چشماش پر از ترس، پشیمونی و نفرت بود
چیزی نگفتم که ادامه داد
اشکی:اون….اون میکائیل بود ولی هیچ قسمت از بدش سالم نبود اون…… اون با چاقو تمام اجزای بدن میکائیل رو بریده بود و چشمای میکائیل رو در اورده بود و گذاشته بود بقل سرش و من….. من…. می خواستم دختره رو بکشم میخواستم خودم انتقامش رو بگیرم اما… نبود فرار کرده بود اون عوضی میکائیل رو کشته بود و بعد فرار کرده بود. نمیدونم اونشب چیکار کردم.من اصلا تو حال خودم نبودم. که بابای میکائیل اومد و منو تو اون وضعیت دید، خودش داغ دار شده بود اما بازم مواظب من بود.
یه دفعه دستامو ول کردو رفت عقب و با نفرت بهم نگاه کرد و از ته دلش داد زد
اشکی:اونشب بود که من از همه ی دخترا متنفر شدم از همه تون متتتنننفففرررررررم
اشکی به مرض جنون رسیده بود و من متنفر از اون دختری که حتی اسمشم نمیدونستم چون که اون باعث شده بود اشکی به این حال بیوفته.
_آروم باش دیگه نمیخواد تعریف کنی خب؟
ولی اشکی جسمش پیش من بود ولی روحش نه
اشکی:حال من خوب نبود من اصلا متوجه شب و روز هم نمیشدم و تمام اون موقع ها خونه میکائیل اینا بودم و میکائیل تک فرزند بود و پدر و مادرش به خواطر از دست دادن پسرشون داغون شده بودن. بابای میکائیل که پسرشو از دست داده بود و ترسیده بود ترسید که زنشو هم از دست بده به خواطر همین استعفا داد و اصلا به حرف زنش که میگفت باید انتقام پسرمون رو بگیری گوش نمیکرد. من اونروز ها داغون بودم و به غیر از اون بدن خونی به هیچی دیگه فکر نمیکردم. میخوابیدم که دیگه بهش فکر نکنم ولی کابوسشو میدیدم و از اون شب تا الان من هر شب کابوسشو میبینم به خواطر همین از خوابیدن متنفرم.
پس بگو چرا وقتی من رفتم تو اتاقش که روش آب بریزم اینقدر بد واکنش نشون داد
اشکی:بعد از سه هفته که من تو خونه میکائیل اینا بودم مادرش اومد تو اتاق و گفت که اگه واقعا رفیق پسرمی باید انتقامشو بگیری و گرنه ازت نمیگذرم. مادرش اینقدر گفت و گفت که منو تشنه ی انتقام کرد.
از اونجا زدم بیرون و برگشتم پیش دایی و با دایی نقشه کشیدیم که چه جوری نابودشون کنیم. اما اینجا یه مشکلی بود اونم اینکه اونها ناپدید شده بودن و هیچ جایی اثری ازشون نبود. به خواطر همین افتادم دنبال قوی ترین هکر تو ایران که تو یه سازمان کار میکرد.
اشکی حالا یکم حالش بهتر شده بود و رو به من گفت:به عسل نگیا یعنی به هیچ کس نگو
سرمو تکون دادم که ادامه داد
اشکی:تو اون سازمان ۱۰ تا هکر بود که وقتی وارد اون سازمان شدم ممد پرید جلوم اینقدر اسکل بازی در اورد که گفتم این یکی از همه شون اسکل تره پس این نیست به خواطر همین افتادم دنبال بقیه که دیدم هیچ کدوم از اونها نیستن و آخرین نفر رفتن دنبال ممد که دیدم خود اسکلشه
واقعا باورم نمیشه ممد یه هکر باشه حتما باید به عسل بگم(وجی:میخوای به اعتماد اشکی خیانت کنی) معلومه که نه(وجی:پس حرف الکی نزن و تمام حرف های امشب اشکی رو مثل راز پیش خودت نگه دار)چشم وجی
اشکی:با تلاش زیاد بالاخره تونستیم جاشون رو پیدا کنیم و اون باندو مختل کنیم که آخرش رسیدم به همون قاتل میکائیل اونم تو بدترین وضعیت ولی خب بالاخره پیداش کرده بودم. میخواستم بکشمش اونم با دستای خودم ولی ممد نذاشت و اونو داد دست پلیس. پدر و مادر میکائیل ازش نگذشتن و اونم اعدام شد ولی حقش بود که بدتر از اینا سرش میاد. اون در مقابل بلایی که سر میکائیل اورد هیچ عذابی نکشید و من از اون روز سخت ترین کار ها رو بدون کمک میکائیل انجام میدم.
اشکی دوباره دراز کشید و ادامه داد:میدونی به غیر از داییم اولین نفری هستی که همه این ها رو برات تعریف کردم پس مثل راز پیش خودت نگهش دار
_مطمئن باش به کسی نمیگم
اشکی:خوبه. تو ماشین پرسیدی که من واقعا بچه ها رو دوست ندارم؟
_اوهوم
اشکی:من بچه ها رو دوست دارم اما از دخترا، کسی که قراره بشه مادرشون متنفرم به خواطر همین قبول کردم با تو ازدواج کنم چون اونجوری دیگه آقاجون دست از سرم بر میداره و دخترا هم که میبینند ازدواج کردم دیگه بهم نزدیک نمیشن و بعد از یه سال که همه میفهمن من مشکل دارم کامل دست از سرم بر میدارن
دلخور نگاش کردم اما اون به آسمون نگاه میکرد. دلخور گفتم:از منم متنفری؟
اشکی چیزی نگفت که دلخور تر از قبل گفتم:سکوت علامت رضاست؟
اشکی:جواب ابلهاست
_این یعنی چی؟ هان یا نه؟
اشکی چیزی نگفت که گوشیم زنگ خورد
گوشیمو برداشتم که دیدم آراده. بلند شدم. من بالاخره نصف بیشتر راز های اشکی رو فهمیده بودم و هر دوتامون شده بودیم راز دار همدیگه و این خیلی خوبه.
(من اونشب خیلی خوش حال بودم که بالاخره از راز های اشکی سر در اوردم اما من در واقع هیچی نمیدونستم یعنی موضوع اصلی رو نفهمیده بودم)
دیدم هر چقدر دیگه اینجا بشینم اشکی دیگه حرفی نمیزنه پس به خواطر همین وارد راه پله شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nazi
Nazi
1 سال قبل

گلبم گرف:(

mehr58
mehr58
1 سال قبل

آخیییی 😥 

yegane
yegane
1 سال قبل

چ اتفاق بدی رو ب چشم دیدع اشکی بیچاره

رویا
رویا
1 سال قبل

ولی خیلی جالب بود

M.h
M.h
پاسخ به  رویا
1 سال قبل

اوهوم ولی بیشتر پشم ریزون بود
آخه ممد هکر نگنجد در عقل ما

رویا
رویا
پاسخ به  M.h
1 سال قبل

😂 😂

رویا
رویا
1 سال قبل

بیشتریش تکراری بود

M.h
M.h
1 سال قبل

بچه ها با این پارت مطمئن شدم اشکی همون اژدها هست
ولی مگه اون تیر نخورد

M.h
M.h
1 سال قبل

بیچاره میکائیل
اشکی چه دلی داشته که میکائیلو تو اون وضعیت دیده
اگه من بودم درجا سکته میکردم

رویا
رویا
پاسخ به  M.h
1 سال قبل

وای منم 😶

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x