صدای فروشنده از پشت در گند زد به همچی. یا شاید بهتر بود بگم مارو به خودمون آورد. مایی که از مکان نامناسب قصد انجام کارای خاکبرسری داشتیم! -مورد پسندتون بود !؟ خیلی زود چرخیدم و شهرام رو از خودم جدا کردم. تور رو دادم پایین و با مرتب کردن لباسم دستپاچه جواب دادم:
از دیدن قیافه ش با اون مدل خوردنش خنده ام گرفت و سرم رو تکون دادم: -خوبه خداروشکر..چند روزی خونه موند و الان برگشته سرکار دوباره… خم شدم سینی چای رو کشیدم جلوتر و یه فنجون از داخلش برداشتم و گفتم: -تو چه خبر؟.. شونه بالا انداخت و با بی خیالی گفت: -هیچی منم بی خبر..
دندونهام رو بههم فشار دادم که بهسمتم خم شد. – مگه نمیخوای همهچیز رو راجعبه قاتل بابات بدونی؟ مگه کلی سؤال توی اون سر کوچیکت حبس نشده؟ مگه به من شک نداری؟ تا وقتی با من برنگردی جواب هیچکدومشون رو نمیگیری! با اخم غلیظی به چهرهی جدیش نگاه کردم، انگار حالا اون طلبکار بود. – تا وقتی
آلپ ارسلان عصبی بازویش را کشید _ مزخرف نگو انقدر عر زدی حالت بهم خورد وگرنه چیزی تو معدت نیست تلقین نکن الکی روی نیمکت نشاندش و ادامه داد _ بمون میام الان تکون بخوری وای به حالت دلارای بی حال پوزخند زد اوضاعش را نمیدید؟ کجا میتوانست برود؟ ارسلان که دور
_گیج شدم!… خدا از کارای این فرزان سر در میاره… اون موقع که به ژیلا گفته و آمار داده بهش که صیغه کردی میخواسته با آوا کات کنی! الانم که عروسی انداخته عقب چون میخواسته سهام شرکت به نامت نخوره!… نمیدونم، هر چی هست تغییر نظر داده فکر کنم… نمیدونم ××× آیدین وارد محوطه
-فعلا که داری با خودت این کارو میکنی دیوونه… میگم تموم شد… زیبا هم تموم شد… چرا این همه زیبایی رو واسه خودت زشت و سخت میکنی؟! میخوای خودتو از بین ببری؟! بلافاصله پیام میدهد: -خوشگل بود، اما قسمت خوشگل ترش مونده خوشگله! پوفی میکشم و روی تخت طاق باز می افتم. گوشی را جلوی چشمانم