رمان گریز از تو پارت 119
یاسمین شوکه به پیراهن او چنگ انداخت و نفس هایش آمیخت به نفس های او که هر لحظه گرم تر میشد! ارسلان کمرش را محکم چنگ زد و چسباندش به تنه ی درخت… قلب دخترک میان سینه اش بال بال میزد! ارسلان غرق بود میان حسی که در اوج غریبگی برایش شیرین بود. پسش میزد اما دوباره پیچک میشد