17 آذر 1401 - رمان دونی

روز: 17 آذر 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان عشق صوری پارت 265

        گوشی رو از لای انگشتهاش بیرون کشیدم و با نشون دادن یکی از مدلها گفتم:     -ولی تو نگران نباش.ببین…من یه میکاپ ساده انتخاب کردم.من خودمم آرایش غلیظ دوست ندارم…باهاش شرط کردم…گفتم آرایشم باید اونقدر ملیح باشه که هیچکی نفهمه اصلا چیز میز مالیدم به خودم.ببین مثل این…     وقتی من داشتم محض اطمینان

ادامه مطلب ...
رمان بوسه بر گیسوی یار

رمان بوسه بر گیسوی یار پارت 149

        با ثانیه ای فکر میگویم: -دیگه نمیده… چون گوشیم خاموشه…   انگار این بیشتر تحریکش میکند برای فهمیدن که میگوید:   -پس ماجرا خیلی بیشتر از این حرفاست… منم که بیکار، فقط میخوام بشینم و تو حرف بزنی و من بشنوم…   تا میخواهم چیزی بگویم، اجازه نمیدهد و میگوید:   -طرف پیامایی بهت میده که

ادامه مطلب ...
رمان گریز از تو

رمان گریز از تو پارت 128

    با ترس برگشت و وقتی ارسلان از پشت بهش چسبید نفسش بند رفت… اجازه نداد کامل بچرخد! قرص معده ی او را برداشت و جعبه را سر جایش گذاشت‌…   _بفرما.   یاسمین ورق قرص را گرفت و با لبخند کمرنگی تشکر کرد. با بلند شدن صدای قهوه ساز، با تعجب برگشت:   _عه… اماده شد.   ارسلان

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 94

    صدای خنده ی ریز ریز عسل میومد و می دونستم الان خیلی قرمز شدم..دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه….   کاملا خفه شده بودم و نمی دونستم چی باید بگم..   از گوشه ی چشم داشتم نگاهشون می کردم که مادرجون چرخید سمت عسل و انگشت اشاره ش رو گرفت طرفش و تشر زد:

ادامه مطلب ...
رمان یاکان

رمان یاکان پارت 66

      گوشی رو کنار گوشش گذاشت. – سلام، معصومه خانوم!   لحنش برعکس حالت صورتش ملایم به‌نظر می‌رسید. با ترس سرم رو به دو طرف تکون دادم که کف دستش رو برای آروم کردنم به‌طرفم گرفت و اشاره زد فقط می‌خواد حرف بزنه.   بی‌توجه به صورت بهت‌زده‌م همون‌طورکه مشغول حرف زدن با گوشی بود به‌سمت در راه

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 72

    لباسمم زیاد مناسب نبود اما اصلا دوست نداشتم در حال حاضر دوباره با جاوید روبه رو بشم و باهاش سر و کله بزنم دلم سکوت می‌خواست… کنار ایوون نشستم و از سرما خودم و بغل کردم. این قدر فضا تاریک بود فضا واضح دیده نمیشد اما بازم نور ماه به فضای اطراف مقداری روشنایی داده بود تا دید

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۳۵

    ( منکه گفتم دیگه کاری باهات ندارم ….برا چی نیومدی پیش مامانت؟…)….   مرتیکه عوضی… حقت این بود میدادمت دست پلیس تا پدر نداشتت رو بیاره جلو چشمات… زده زندگیمو خراب کرده حالا واسه من چپ و راست پیام هم میده…… حیف که امیرعلی نموند باهام وگرنه حقشو میذاشتم کف دستش…. _ چی شد؟..تموم نشده اون چارتا ظرف…..

ادامه مطلب ...