رمان آشپز باشی پارت 4
خانه هم میرفتم کلیدی نداشتم… لحظهای نفسم بالا نیامد، نفسزنان ایستادم و آرام پشت سرم را نگاه کردم… ندیدمش… قلبم هنوز هم تند میزد… باران هم انگار قصد بند آمدن نداشت! مثل جوجهٔ آبکشیده از سرما میلرزیدم… دست به چشمانم کشیدم، در این باران مسلماً نمیشد پیاده خانهٔ مادرم بروم.